صدای تیکتاک عقربههای ساعت دیواری را شنیده بود و حس کرد عقربهها جایی روی مغزش تند و باشتاب میدوند. نگاه از در اتاق آذر گرفت و به عقربهها که ۳:۵ را نشان میدادند خیره شد، کف دستها را روی کاسهی سر گذاشت و تپش زیر پوستهاش را حس کرد.
همیشه مثل سنگ سرجایش مانده بود و تکانی نخورده بود که مبادا آذر حرفی بزند. که مبادا لکهننگی بر دامن پرننگ شخصیت شخیص «عباس حقیقت» بیفتد. هر بار که آذر تشنج کرده بود، انتظار نگاهش را دیده بود که توجه را فریاد میکشید و هر بار خودش را محکمتر به صندلی چسبانده بود و حرفهای دکتر را توی سر دوره کرده بود و خوشخیال فکر کرده بود آذر ذرهذره انتقام پس دادنش را میبیند و خودش به وقتش میفهمد انتظارش بیجاست و خودش به وقتش قبول میکند که همهی تاوان بیماری آذر را عباس نباید پس بدهد. کف دستها را چند بار روی ملاج کوبید، چشمها را بست و پلکها را محکم فشار داد. حس کرد عقربی پر زور، بیوقفه در سرش نیش میزند. صدای لرزش دندانها، نفسهای کمطاقت و کوبش شقیقههایش درهمآمیخت.