تا سنگهای خیس جلو رفت. حالا آب که موج میشد تا قوزک پا را میشست و بازمیگشت. چشمها اما آب و سنگ و دریا را خوب نمیدید. در تاریکی فقط صدا بود و تصویر ماه روی آبهای دوردست. از ویلای آن طرف صدای موسیقی میآمد. باقی فقط صدای موج بود که از همهجا میآمد. انگار صدا میچرخید و میچرخید و جایی در تاریکی به صخرهها میخورد و پنهان میشد و دوباره از نو. میان صدای موجها صدای پایی شنید. کسی آرام و شمرده روی ماسههای خیس به طرفش میآمد...