خرداد ماه همان سال بعد ازاتمام امتحانات پایان سال ازتمام همکاران وشاگردانم خداحافظی کردم.لحظات سختی بود. تنها ستاره ازبین تمام آن خاطرات برایم باقی مانده وهنوز هم ازبهترین دوستانم محسوب می شود.
تابستان آن سال را به امید دیدن مسعود درآلمان سپری کردم ومقدمات کارها را انجام دادم که شامل یکسری کارهای قانونی وسفارتی بود.برای چند روز به تهران آمده بودم.
اولین اقدامم ترجمۀ مدرک تحصیلی ام به زبان آلمانی بود که توسط یکی ازدارالترجمه های معتبر تهران صورت گرفت و پس ازآن نیازبه مُهرتأ یید ازوزارت داد گستری داشتم.اقدام بعدی من رفتن به سفارت ایران - آلمان بود و پُرکردن فُرم روادید ازدواج.باید منتظرمی ماندم تا پس ازچند ماه جواب از سفارت می آمد.دراین مدت هم آقای ادیب یکسری دیگر ازکارهای قانونی ام را انجام می داد.آنها آنقدر مهربان بودند که برای هرگونه کمک،ذرّه ای دریغ نداشتند.کم کم خود را برای یک زندگی مشترک آماده می کردم.مسعود هفته ای ۲،۳ بارتماس می گرفت وبا حرفهایش به من آرامش می بخشید ودوری را برایم قابل تحمل می کرد.در یکی ازروزهای داغ و شرجی مرداد ماه که مشغولِمرتب کردن اُتاقم بودم،زنگِتلفن مرا به خود آورد.به شماره نگاهی انداختم برایم آشنا نبود.گوشی رابرداشتم.تنها صدای نفس کشیدنی آرام به گوشم می رسیدو پس از چند ثانیه...