گفته بودند عروسی که میروم درستش کنم در برابر چشم میدهندش. مرا توی اتاق کوچکی تنها میگذارند. یکطرف اتاق لحاف تشکها را روی هم مرتب چیدهاند و ملافهای سفید با گلهای قرمز ریز روی آن کشیدهاند. عکس پسری چشم و ابرو مشکی در لباس سربازی به دیوار است و یک چمدان روبان شده طرف دیگر اتاق. از بیرون صدای زنی میآید که شیرین نامی را صدا میزند. اتاق کم نوری است. بلند میشوم و کلید برق را میزنم. اما لامپ روشن نمیشود. حدس میزنم که لامپ سوخته باشد. به طرف پنجره میروم و پرده را کنار میزنم. روبهرویم تقریبا با ۲ متر فاصله دیوار کاهگلی بلندی است. دیوار اتاق درست کنار پنجره باران زردش کرده و گچ طبله کرده. تلفن همراهم آنتن ندارد. در با صدای جیرجیری باز میشود. دختری چشم و ابرو مشکی با گونههای آفتابسوخته وارد میشود. با صدای آهسته سلام میکند و به من زل میزند. لبخند میزنم.
- سلام. پس تو عروس خانومی. اسمت چیه؟
همزمان چند بچهی قد و نیمقد با سر و صدا وارد اتاق میشوند و چند زن بدنبال آنها. زنها روی سر دختر نقل و سکه میریزند. بچهها کنار پای دختر توی هم میلولند. به یکی از از زنها که از بدو ورودم او را دیدهام، میگویم بهتر است بچهها را بیرون کند و کسی توی اتاق نماند. دوباره من و دختر توی اتاق تنها میمانیم. مانتو و روسریام را در میآورم. زن اولی دوباره به اتاق میآید و از من میخواهد اگر به چیزی احتیاج داشتم او را صدا بزنم. من هم میگویم فعلا لامپ سالمی بیاورد چون انگار لامپ سوخته است. میگوید نه، نسوخته برق رفته. اینطور که پیداست این اتفاق چیز جدیدی نیست و گاهی تا شب قطعی برق طول میکشد. به دختر که هنوز اسمش را نمیدانم میگویم روسریاش را بر دارد. موهای لخت خرمایی بلندی دارد. در سکوت موهایش را بیگودی میزنم. احساس گرمای شدیدی میکنم و دستهایم عرق کرده. به طرف پنجره میروم که بازش کنم. دختر سریع به طرفم بر میگردد و میگوید: الان اتاق پر پشه میشه.
- بدتر از این گرما که نیست. من نمیتونم تو جهنم کار کنم.
انگار از حرفم ناراحت شده باشد، رویش را از من میگیرد و هیچ حرفی نمیزند. ابروهای پر پشتی دارد. کرکها روی صورت آفتاب سوختهاش مانند گرد طلا میماند که روی صورتش پاشیده باشند. به این فکر میکنم دختر این دوره و زمانه است؛ روستا و شهرش فرقی نمیکند. حتما حالا چندین معشوقه دارد. از کجا معلوم امشب دعوایی نشود. یکی نیاید و داماد را بکشد و عروس را ندزدد. اینطور ماجراها تو روستاها کم اتفاق نمیافتد. مگر میشود به زور دختری را در گرو چشم به کسی بدهند و دختر قبلش کاری نکرده باشد. معمولا دخترها یا خودکشی میکنند یا فرار. اما این دلش از جای دیگری قرص است که هیچ کاری نکرده و الان سر و مر و گنده جلوی من نشسته. چه ژستی هم گرفته؛ انگار عروس خانوادهی سلطنتی بریتانیا است. مطمئنم این دختر امشب به حجلهی این داماد نمیرود!
- چن سالته؟
- ۱۶
- شوهرت چی؟
- ۲۳
انگار صدایم میلرزد وقتی که از کنجکاوی میپرسم: خودت دوست داشتی زنش شی یا خونوادت خواستن؟