هر زنی ممکن است، پس از از دست دادن شوهرش، بفهمد که فرزندانش که قرار بوده در این فقدان به او کمک کنند، حالا به مخالفت با او میپردازند. آنها تمایل مشروع او را فراموش میکنند و فقط به فکر خود هستند. هیچکس نمیتوانست بیشتر از آگاتا به کلارا اهمیت بدهد، با این حال او با خودپسندی ذاتی بچگانهاش، مصمم بود راه خود را برود و مادرش را وادار به تسلیم کند. برای آگاتا ماندن در اشفیلد به این معنا بود که هیچچیز عوض نشده؛ ولی برای کلارا، همهچیز عوض شده بود. خانهای پر از خاطرات و خالی از خیلی چیزهای دیگر بود. اگر، آنطور که خودش میخواست، به سمت زندگی متفاوتی میرفت- دوست داشت به خانه کوچک دنجی در اکستر فکر کند- ممکن بود در رابطهاش با دخترش هم تفاوت ایجاد شود.
ولی شاید او این را نخواسته بود. او هم اشفیلد را- در هر حال، خانه خود را- با اشتیاقی شدید دوست داشت و ماندن در آنجا نوعی وفاداری به فردریک بود. روغنهایی که فردریک خریده بود هنوز از قلابهای روی دیوار آویزان بودند؛ بوی سیگارهای او هنوز، در تصورات، در هوای پر از رایحه گلها شناور بود. کلارا شبیه مادر خودش، مریآن، شده بود، که پس از مرگ سروان بوهمر هرگز حتی به نگاه کردن به مرد دیگری نیندیشید. ولی کلارا، در اینکه حالا دخترش در مرکز زندگیاش جای گرفته بود، بیشباهت به مریآن بود.
البته، اشفیلد اساساً تغییر کرد. خالیتر و کهنهتر شده بود. کارکنان آن به «دو خدمتکار جوان و ارزانقیمت» کاهش یافته بودند، اگرچه جین آشپز قبول نکرد که آنجا را ترک کند. او گفت: «من مدت زیادی اینجا بودهام.» و وقتی عاقبت ناچار شد، برای نگهداری از برادرش، آنجا را ترک کند، بیصدا دو قطره اشک از گونههایش فرو غلتید. او کاملاً عاجز از درک وضعیت کلارا، دست به گریبان بودن او با فقر جدیدش بود. او بسیار خوشحال بود که با صدای دوونشایری عمیقش، تلفنی سفارش بدهد- «شش خرچنگ»- و ظروف غذا را برای فردریک شکمپرست، که بعداً با تشکری برازنده و خصوصی وارد آشپزخانه میشد، آماده کند. حالا جین، که به شدت رنج میبرد، خود را در وضعیتی مییافت که مجبور بود توده بهمن کیکهای مخصوصش را در سطل آشغال خالی کند و برای دو نفر ماکارونی پنیر بپزد. واقعیتها را باید به او یادآوری میکردند، ولی برای او در رد پذیرفتن آنها چیز باشکوهی وجود داشت. او شبیه خدمتکار دورکاس در اولین رمان کارآگاهی آگاتا، ماجرای اسرارآمیز استایلز، با آن ابراز تاسف ویژه برای روزهای قدیم و باشکوه برای پوآرو، شده بود:
«پنج تا [باغبان] داشتیم، پیش از جنگ، وقتی هنوز اینجا شبیه خانه آقازادهها بود. امیدوارم آن موقع اینجا را دیده باشید، قربان. چشماندازی نسبتاً خوب بود. ولی حالا فقط مانینگ پیر است، و ویلیام جوان، و زن باغبان متجددی با نیمشلواری یا چیزی شبیه این. آه، زمانه وحشتناکی است!»
«روزهای خوب دوباره بازمیگردند، دورکاس. دستکم، امیدواریم این چنین...»
برای کلارا روزهای خوب، امروز، در کیف چرمی سبزش، در انبار خاطرات نگه داشته میشود: روزهای خوب از بازدیدهای فردریک جوانِ متبسم از خانواده میلر؛ از خواستگاری معجزهآسایش؛ از بازوهایش در بازوهای کلارا وقتی در خیابانهای نیویورک قدم میزدند؛ از آخرین نامهاش به او. کنار آتش در اتاق مطالعه طبقه بالا، یا در حالی که خانه را با «دستههای بلند و بزرگ گلهای سفید» باغ پر میکردند؛ کلارا تمام این داستانهای زندگی خود را برای آگاتا گفته بود.