درست یک سال پیش بود، وقتی برای دادن امانتی پدرم به مغازه علی کاظمی رفتم، ولی به جای او پسری را دیدم که روی صندلی لم داده بود و کتاب میخواند. صدای آویز در را که شنید خودش را جمع کرد و گفت: «سلام. بفرمایید!»
گفتم: «علیآقا نیستند؟»
از روی صندلیاش بلند شد گفت: «نه متاسفانه. فکر کنم تا نیمساعت دیگر برمیگردند.»
لحظهای از ذهنم گذشت که امانتی را تحویلش بدهم و بروم، ولی جایی عجلهای نداشتم و در ضمن کنجکاوی ملایمی ذهنم را قلقلک میداد. چهارپایه را برایم جلو آورد و بعد دوباره پشت میز علیآقا نشست.
برای یک لحظه چشمم به عنوان کتابی که جلویش باز بود افتاد. از دیدن عنوان کتابش گوشه لبم لرزید. پرسیدم:
«شما اینجا کار میکنید؟»
همانطور که با چشمهایش به جورابهای بنفشم با آناناسهای زرد رنگ که از زیر شلوار جینم بیرون زده بود لبخند میزد، گفت: «فقط یکشنبهها. برای کلاسهای خصوصی.»
یاد عنوان کتابش افتادم و با نیشخند پرسیدم: «آن وقت تار یا سنتور؟»
بدون اینکه از شوخی بیمزهام اندک لبخندی به لب بیاورد، گفت: «آکاردئون!» و آن را طوری تلفظ کرد که انگار ناسزایی است.
به آکاردئونی که روی صندلی افتاده بود نگاه کردم و گفتم: «چه عالی!»
سرش را طوری توی کتابش کرد که محترمانه بفهمم باید تا نیمساعت دیگر ساکت شوم.
خودم را با شالم باد زدم و گفتم: «چه هوای گرمی!»
سرش را از روی کتاب بلند کرد. چشمهایش قهوهای بود.
«متاسفانه جز آب خنک چیز دیگری نداریم. برایتان بیاورم؟»
با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم: «نیازی نیست! کتابتان را بخوانید.»
با حیرت به صورت نیمرخ کردهام نگاه کرد و من در آن چند ثانیه تمام تلاشم را کردم که لبخند نزنم. پسرک چشم قهوهای دوباره مشغول خواندن کتاب لعنتیاش شد و آنقدر آن را خواند تا علی کاظمی از راه رسید.
کویر. اسم کتابش بود.