ما در هاکنی و در خیابان لورندر گرو یا اسطوخودوس زندگی میکردیم. اما مادرم از این که در آن خیابان بر خلاف اسمش حتی یک بوته اسطوخدوس هم نبود،کاملا ناامید و ناراحت شد. او همیشه برای پیدا کردن این گیاه و بوتههای بنفش رنگش در حیاط همسایه ها و یا در گوشهای در خیابان گشت میزد. اما من عاشق آن محله بودم. آرایشگاههای سیاه پوستان، کافه ها ی جامایکایی، نانوایی یهودی، پسرک الجزایری که در میوه فروشی می ایستاد و اسم من را با لهجه ی با نمکی تلفظ میکرد و همیشه هدیه ی کوچکی به من میداد. موزیسینهای فقیر ساکن آن خیابان پنجرههای اتاقشان باز بود و مرتب ساز می نواختند. و بدون اینکه خودشان بدانند من را با شوپن آشنا کردند. هنرمندان بازار خیابان ریدلی هم در مقابل پول اندکی نقاشیهای پورتره میکشیدند. یکی از آنها حتی روزی پورتره من را در مقابل یک لبخند کشید. افراد مختلفی با اعتقادات متفاوتی در آنجا زندگی میکردند.
قبل از آمدن به این خانه، من و اسکندر سالهای ابتدایی زندگیمان را در آپارتمانی در استانبول گذراندیم. آن روزها متعلق به زمان و مکان دیگری بودند. خانواده کمی قبل از تولد یونس در ماه می ۱۹۷۰ به انگلستان مهاجرت کرد. مادرم هم مانند بسیاری از مهاجران، حافظه ی انتخابی داشت و از گذشته تنها اتفاقات خوبش را به خاطر میآورد. آفتاب گرم، ادویه جات هرمی شکل بازار، عطر جلبکهای دریایی که در باد می پیچید. سرزمین مادری بی عیب و نقص بود و یک پناهگاه احتمالی برای بازگشت حتی شده در خواب و نه در واقعیت.
اما خاطرات من متفاوت بودند. شاید گذشتهای را که بچه ها در ذهن دارند با آنچه در ذهن بزرگترها بر جای مانده متفاوت باشد. هر از گاهی به یاد طبقه ی زیر زمین آن خانه ی قدیمی می افتم. اسباب و اثاثیه ی لاجوردی رنگ. تورهای گرد سفید و قلاب دوزی شده بر روی عسلی ها و قفسههای آشپزخانه. کپکهای روی دیوار. پنجرهای بلندی که رو به خیابان باز میشدند... خاطرهای که از آنجا در ذهنم بر جای مانده خانه تاریک و کم نوری ست که بوی نا می دهد و تمام روز صدای رادیو در آن شنیده میشد. صبح و بعد از ظهر، اتاقمان مه گرفته بود. اما همانجا، برایمان معنای خانه را داشت. در اتاق روی فرش، چهار زانو می نشستم و با دهانی نیمه باز به پنجره ی کنار سقف نگاه میکردم. از آن پنجره میتوانستیم پاهای عابران زیادی را در پیاده رو ببینیم که به چپ و راست می رفتند. برخی به سر کار و بعضی هم از خرید باز میگشتند و عدهای هم برای پیاده روی به بیرون آمده بودند.
نگاه کردن به پاهای عابران پیاده و حدس زدن درباره زندگی خصوصی شان بازی مورد علاقه ی ما بود که معمولا سه بازیکن ثابت داشت: من، اسکندر و مادر. به طور مثال اگر یک جفت کفش براق و پاشنه بلند زنانه بر روی پیاده رو می دیدیم که با قدمهایی تند در حرکت بود، بند کفش با دقت دور مچ ها بسته شده و پاشنه ی کفش نیز محکم بر روی آسفالت می خورد. مادرم میگفت:" فکر میکنم داره به دیدن نامزدش میره." و بعد داستان پیچیدهای درباره عشق و دل شکستن بازگو میکرد. اسکندر هم در این بازی مهارت داشت. اگر یک جفت کفش چرمی کهنه و قدیمی مردانه را می دید سریع داستانی برایش می ساخت و میگفت که آنها متعلق به مردی هستند که مدت هاست بیکار شده و الان آنقدر ناامید است که تصمیم دارد به بانک سرکوچه دستبرد بزند و نگهبانان در جا به او شکلیک میکنند.
زیر زمین نور زیادی نداشت اما در عوض آب باران، به راحتی به آنجا نفوذ میکرد. نم نم باران مشکلی ایجاد نمی نمود اما وقتی بیشتر از دو اینچ در شهر باران می بارید، لوله ی فاضلاب خانه طغیان میکرد و در اتاق پشتی دریاچه ی کثیف و تیرهای تشکیل میشد. جاسیگاریهای چوبی، ملاقه، قاب عکس و سبدهای بامبو شناگران خوبی بودند. اما سینی فر، تخته گوشت، قوری چای، و هاون، شانسی برای شناور ماندن نداشتند.گلدان شیشهای روی میز هم سریع غرق میشد اما گلهای پلاستیکی درون آن شناور می ماندند. ولی دست چوبی که برای خاراندن کمر از آن استفاده میشد بر خلاف میل من هیچ وقت غرق نمیشد.
خیلی مسخره اس که یک کتاب رو با سه اسم چاپ میکنن و فیدیبو هم هیچ اشاره ای به اینکه اسم کتاب ها فرق میکنه و در واقع همه یک کتاب هستن نمیکنه.این یه کلاهبرداریه! من برای یک کتاب دو بار پول دادم!
4
این درست نیست که اسم کتاب رو عوض می کنند. من این رو با اسم مادرم دو بار مرد خوندم و الان ندونسته دوباره خریدمش.
4
این کتاب به زیبایی ملت عشق نیست.اما اینکه خرافات پرستی که در بین مردم خاورمیانه وجود داره رو مطرح کرده و اینکه انسانها کارها و چیزهایی رو که برای دیگران نمی پسندند و یا ممنوع میکنند در مورد خودشون اشکالی نداره و یا اینکه افراد به فکر کمک به خانواده و نزدیکان خود نیستن ولی اگر بر اثر مشکلاتی که اونها دارندخطایی ازشون سر بزنه سریعا سعی می کنند اونها رو محازات کنند، جالب بود.
5
این کتاب تماما داستان عشق و انسانیت و قضاوت نکردن است کتابی که ما رو به فکر میندازه مخصوصا زنان خسته از روزمرگی های روزهای بی هیجان سپری شده و پیش رو. و اینکه چقدر یادشون میندازه چقدر خسته ان از تمام این کارهای تکراری که هیچ وقت ازشون تشکری از روی محبت یا فهمیده شدن نشده.کتاب خیلی بینظبریه خیلی...
5
من اینو از ملت عشق هم بیشتر دوست داشتم عاااالی بود عالی اصلا در وصف نمیگنجه
مسائل فرهنگی مردم خاورمیانه و خرافات و عقاید بینشونو به زیبایی مورد نقد قرار داده علاوه بر اون دیدگاه های فمینیستی مطرح کرده که بشدت جذاب و زیبا بیان شدن
4
اگر اهل خوندن کتابایی با یه عالمه شخصیت و داستانای ادمای یه خانواده بزرگ همزمان باهم هستین بهترین گزینه ست...زندگی و حال و روز ادمای دورمون رو نشون میده،تبعیض جنسیتی و خشم ناگهانی و عمل بدون فکر و تعصب و... هرکدوم میتونیم خیلی شبیه به یکی از شخصیتا باشیم
3
این داستان به حدی گیرا بود که توانستم ان را تمامکنم اما بسیار اعصاب خرد کن بود. به نظر من نویسنده برخی از قسمت ها بسیار زیاد توضیح داده بود و برخی جاها که نیاز به توضیح بیشتر داشت سریع از روی ان موضوع گذشته بود. چند اشتباه تایپی هم این نسخه داشت.
4
این همون کتاب مادرم دو بار مرد و اسکندر هست مراقب باشید تکراری نخرید
5
من از ملت عشق اصلا خوشم نیومد اما این کتاب فوق العاده بود .با یک نثر عالی فرهنگ ترکیه. و کردهای ان را بازگو می کند .من لذت بردم و انتهای کتاب عالی بود .
5
کتاب ملت عشـق و شهری بر لبه آسمان فوق العاده بود و من خیلی دوست داشتم سبک نوشتار رو. بخصوص ملت عشق که در مورد مولانا هستش و شمس تبریزی و این کتاب هم نسبت به اون دو خوب هست.❤️