انسان موجود عجیبی است؛ خیلی عجیب. عادت میکند. انس میگیرد. دل میبندد. خسته میشود. بیزار میشود. ترک میکند. فراموش میکند یا سعی میکند فراموش کند و گاهی پشیمان میشود. آدام پیش از آمدن به خط مقدم به آن شهر نیمه ویران غریب عادت کرده بود. انس گرفته بود. دل بسته بود و آن آخریها از آن بیزار شده بود. شهری که سراسر پاییز در آن یک قطره باران نباریده بود در نظر او از جهنم هم بدتر بود. ولی عجیب این بود که او آن جهنم را فراموش نکرد. برعکس آرزوی روز و شبش بازگشت به همان جهنم بود.