تیشرت فیروزهای را که عید خریده بودم پوشیدم و آمدم نشستم پیش آن سه نفری که باید میمُردیم. نمیخواستیم بمیریم. از خستگی خستهها خسته شده بودیم و باید میمردیم. آن که بیش از همهی ما نمیخواست بمیرد چشمهایش عسلی بود و شَهد نگاهش روی آبی پیراهنم میچکید. ساکت بود و انگشت روی «تراکستومی» زیر حفرهی گلویش نمیبرد تا حرف بزند. همانطور نشسته روی مبل نشسته بود و دستهایش چلیپا روی سینه بود. دهانش بسته بود و به زبان چشم میگفت چه رنگ معرکهای... نگاهش تکرو و لجوج بود و به جسماش که در چنبرهی سرطان میسوخت تره هم خرد نمیکرد. نگاهش به درون را بسته بود، رو به لاجورد روشن پیراهن میخندید و به غمزه میگفت چه رنگی... ما ـ آن سه نفری که باید میمردیم ـ و همهی آن خستگان دیگر، سر به تو روی مبلها نشسته بودیم و هر کسی مجلهای کتابی چیزی دستش بود تا بازتاب مرگابیِ پیراهن، از عسل چشمهایی که بیش از همه نمیخواست بمیرد، در چشمش نیفتد.