در این بندر پرت و دورافتاده و کوچک اتفاقهای زیادی نمیتوانست بیفتد. بجر چند رفت و آمد ساده و مسایل جزیی و کماهمیت دیگر که این امر او را عذاب میداد. او ملوان یکی از همین لنجهای چوبی پهلو گرفتهای بود که تازه از سفر برگشته بودند و بوی دوری و دریا میدادند. از صدای له شده و سر و صورت چرک گرفتهی رو به مرگش دقیقاً معلوم بود که در این سفر باد و موج زیادی بوده و آنها بعد از گذراندن یک شب وحشتناک مجبور شدهاند به نزدیکترین جزیره سر برآورده از دریا پناه ببرند و تا روزها منتظر آرام شدن دریا همانجا بمانند.
یادآوری غیرارادی این صحنههای زجرآور برایش عادی بود. او بیشتر از همه آدمهای آنجا مرگ را در دریا ملاقات کرده و اصلا جا نخورده یا دست و پایش را گم نکرده بود. به هرحال به احتمال یقین او میتوانست شجاعترین و پررمزترین آدم این بندر باشد.
با این اوصاف هر شرایطی را از ماندن طولانی مدت در اینجا ترجیح میدهد. حتی گیر کردن وسط دریای سیاه یا جزیرهای گمشده در مقابل سپری کردن روزها و شبهای ساکن و رنگ و رو رفته این بندر که با همه کهنگی و بیرمقی مدت زیادی نبود بنا شده و آدمهای زیادی به بهانههای مختلفی از جاهای دوری در آن زندگی میکردند. او خوب میدانست که آدم دریا نباید روی زمین عاشق بشود و هیچگاه دخترکان چشم و گوش بسته و بامزه بندر نتوانسته بودند دلِ ساده و پرطاقتش را حتی برای چند روزی با خود به پستوی خانههایشان ببرند.
اینها همه، از او آدم مخصوصی ساخته بود با حالاتی فوقالعاده و کمنظیر اما در ظاهر سر به زیر، فرمانبر و عادی نشان میداد که هر وصلهای میتوانست به او بچسبد.
آنطور که خودش در یکی از سفرهایش در یک شب دلگیر و دراز غربت تعریف میکرد، هر شماره نفسهایش بیشباهت به رفت و آمد همین لنج چوبی نیست که از آنطرف دریا تا اینطرف بیشمار حوادث نابودکننده را از سر میگذراند.
او آن شب با این حرفهای فیلسوفانهاش که وقتی حسابی بوی دود قلیان میگرفت میزد، فکر کنم میخواست بگوید که در هر نفسش چند بار طعم مرگ نارسیده و کال را میچشد. با همین جمله من حسرت ملایمی در رطوبت تخم چشمهای خمارش زیر درخشش سفیدگون ماه ظاهر شد و لحظاتی بعد به قطرههای اشک تبدیل شدند که او در کناره جلویی لنج میریخت.
با اینکه تازه رسیدهاند اما سفر دوبارهشان بزودی آغاز میشود و باز حساب روزها و ساعتها دقیقتر دستش میآید. تعداد روزهایی که روی آبها سر میکند و به چیزهای زیاد روی زمین میاندیشد.
با هر بار رفتن و دور شدن از خشکی و دل کندن از این بندر تولدی دیگر در خود میدید که او را از بار سنگین همه دلتنگیها فارغ میکرد. با اینکه در روزها و شبهای دراز دریا، مدتهای زیادی به همه احوالاتش فکر کرده اما هنوز هم برای خود ناشناخته مانده بود. ناشناختهتر از سیاهیهای وسط دریا. آن ساعاتی که در بهتی عمیق خیرهشان میشد و معانی نامفهوم و ناشناختهای در ذهنش جا میگرفت. چیزی که چون پرندهای دریایی او را پرواز میداد، از عرشه لنج دور میکرد و به زیر دریا میبرد، وسط دنیای خوابهایش که همیشه رگههایی موجی و سیال در آنها جریان داشت و از درک همهشان عاجز بود، اما بیاختیار مسخشان میشد و غوطهور، رها و سبکبال آنچنانکه لنج و حضور آدمهای آن را حس نمیکرد. اختیار از کف دادهای میماند که پروازی بزرگ را آغاز کرده بود و از تن و روح زمینیاش هیچ نشانی نداشت. چیزی که در همه آن سالها همیشه همچون گردنبندی رازآلود حلقه زده به دور گردنش او را به اینجور عوالم میبرد.
چیزی که کاملاً از ارادهاش خارج بود. گردی بود که در طوفانی پیچ و تاب میخورد، فرو مینشست و میچرخید و میچرخید و نمیدانست که کجاست.