سپتامبر بود که سالِ آخر دبیرستانم را شروع کردم. سالِ آخری هم بود که در خانه میگذراندم و ضمناً سالِ آخر ازدواجِ پدر و مادرم نیز بود. برای مدتی چنان طولانی انتظار جداییشان میرفت که وقتی خبرش را پایانِ تعطیلاتِ کریسمس بهم دادند، آنقدر ناراحت نشدم که راحت.
از همان اول تناسبی در کار نبود. اگر آنقدر کنارِ هم ماندند بیشتر «بهخاطر بچهها» بود تا خودشان. فکر نمیکنم قضیه کامل کف دستم است، ولی حدس میزنم دو سهسالی پیش از رسیدن به ته، لحظهی تعیینکنندهای در زندگی ما پیش آمد، همانوقتی که پدرم خودش مسئولیتِ خرید خواروبارِ خانه را بهعهده گرفت. این آخرین نزاع حسابی سرِ پولی بود که پدر و مادرم باهم داشتند و در ذهن من همچون قطرهی نمادین آخرینی است که کاسهی صبرشان را لبریز کرد، اتفاقی که بالاخره هر دوشان را از پا انداخت. این درست که مادرم از پُر کردن سبد خریدش در فروشگاه شاپرایتِ محلهمان ــ تا آنحد که دیگر کمابیش نمیشد هُلش داد ــ لذت میبرد، این درست که از خریدن تحفهجاتی که خواهرم و من ازش میخواستیم غرق شعف میشد، این درست که در خانه همهمان خوشخوراک بودیم و پستومان بهحدّ وفور پُر بود، اما این هم درست است که پولِ همهی اینها را داشتیم و مبالغی که مادرم پای صندوقِ فروشگاه میپرداخت بههیچوجه اوضاعِ مالی خانواده را بهخطر نمیانداخت. با اینحال بهدیدِ پدرم خرج کردنهای مادر بیحساب بود. وقتی هم بالاخره یکجا محکم ایستاد جایش اشتباه بود، و کاری کرد که هیچ مردی هیچگاه نباید با زنش بکند. عملاً کار مادرم را ازش گرفت. از آن بهبعد خود او بود که مسئولیتِ تأمین غذای خانه را بهعهده داشت. یک، دو، یا حتا سهبار در هفته سر راهش از محلِ کار به خانه جایی میایستاد (انگار آنچه دفعات قبل کرده کافی نبوده) و عقبِ استیشنش را پُرِ خواروبار میکرد. جای بُرشهای ممتازِ گوشتی که مادرم به خانه میآورد را گوشتِ کتف و سَردست گرفت. جنسهای مارکدار شدند جنسهای معمول دست همه. عصرانههای بعدِ مدرسه غیبشان زد. یادم نمیآید مادرم گلهای کرده باشد، ولی احتمالاً شکستِ هولناکی برایش بوده. دیگر همهکارهی خانهاش نبود، و این حقیقت که اعتراضی یا مقابلهبهمثلی هم نکرد احتمالاً یعنی از قبلترش دست از آن ازدواج شسته بوده. تهِ ماجرا که رسید نه حادثهای رخ داد، نه مشاجرهی نهایی پُرهیاهویی، و نه پشیمانی لحظهی آخری. خانواده خیلی آرام متفرق شد. مادرم اسبابکشی کرد به آپارتمانی در منطقهی ویکوآهیکِ نیوآرک (خواهرم و مرا هم با خودش بُرد)، و پدرم هم تنها در آن خانهی درندشت ماند و تا روز مرگش همانجا زندگی کرد.
یکجور از سرِ لجبازی باید بگویم این اتفاقات مرا بینهایت خوشحال هم کرد. خوشحال بودم که حقیقت بالاخره عیان شد، و به پیشواز آشوب و تغییراتی رفتم که پیامدِ همین حقیقت بود. این قضیه برای من وجهی رهاییبخش داشت، شعفِ دریافتنِ اینکه گذشتهام دیگر پاک شده. کُل مقطعی از زندگیام به تَه رسیده بود و حتا با اینکه جسمم داشت وانمود به تمام کردنِ دبیرستان و یاری مادرم در اسبابکشی به جای جدید میکرد ذهنم دیگر جاکَن شده بود. نهفقط اینکه من در آستانهی ترکِ خانه بودم، بلکه اصلاً خودِ خانه محو شده بود. دیگر جایی برای بازگشتن وجود نداشت، جایی نبود برای رفتن غیرِ بیرون و دورترها.