آتش از همهجا زبانه میکشد. همه با وحشت به اینطرف و آنطرف میدوند. هیچ راه فراری باقی نمانده است. حلقهی آتش مدام تنگتر و تنگتر میشود. ترکیدن لامپها رعب و وحشت را چند برابر میکند. صدای جیغ زنها و افراد مجروح ناامیدی را سریعتر از شعلههای آتش گسترش میهد. لباس مرد میانسالی آتش گرفته است. جیغ میکشد و دور خودش میچرخد. با عجله خودم را به او میرسانم. دیگر آتش به موهای او رسیده است. بوی موی سوخته حالم را بههم میزند. لباسم را درمیآورم و پشتسرهم به روی شعلهی آتش میزنم. تقلاهای مرد مدام کمتر و کمتر میشود، تااینکه با خاموش شدن آتش کاملاً از حرکت میایستد. با دیدن صورت کبابشدهی او بالا میآورم. با عجله بهسمت پنجره میروم. با گرفتن دستگیره نعرهی بلندی میکشم. رد سرخ دستگیره کف دستم باقی میماند. بیاختیار گریهام میگیرد. همراه بقیه شروع به دویدن میکنم. یکی فریاد میزند: «بریم طبقهی بالا» همه باهم مسیر راهپله را در پیش میگیرند. ناخواسته صدایی در گوشم میپیچد «نرید طبقهی بالا» با شنیدن دوبارهی صدا، از شک و تردید بیرون میآیم. نگاهی به بغلدستیام میاندازم. همان زن جوانی است که باهم وارد ساختمان شدهایم. با صدای بلند میپرسم:
ــ چرا داریم میریم طبقهی بالا؟
جوابم را نمیدهد. سؤالم را تکرار میکنم. بیاختیار گریهاش میگیرد. با کلمات بریده جواب میدهد:
ــ نمی... دو... نم. یکی... گفت... ب... ریم بالا.
بدون هیچ خجالتی دست او را میگیرم و میپرسم:
ــ بریم بالا چیکار کنیم؟
دستش را با فشار از لای انگشتانم درمیآورد و با عصبانیت میگوید:
ــ بمونیم پایین... که... جزغاله شیم.
جواب او قانعم میکند... همگی وارد سالن بزرگی میشویم. صدای گریه و سرفههای پیدرپی فضای ناامیدکنندهای بهوجود آورده است. یکی از زنها جیغ بلندی میکشد. با هر دو دست به سرش میکوبد و میگوید «من نمیخوام بمیرم... من نمیخوام بمیرم.» انگار همگی منتظرند تا یکی رهبری گروه را بر عهده بگیرد. بیاختیار چشمم به پیرمردی میافتد که پاچهی شلوارش را بالا زده است و با نوک انگشت محل زخم را وارسی میکند. بهطرفش میروم. شیشهای وارد ساق پایش شده است. بدون اینکه بگویم چه قصدی دارم انتهای شیشه را میگیرم و بلافاصله بیرون میکشم. با نالهی پیرمرد همگی بهطرفم برمیگردند. لبخندی میزنم و شیشهی خونی را نشان میدهم. توجهی به ناله و ناسزای پیرمرد نمیکنم. با تکهپارچهای روی زخم را میبندم. بالاخره یکی از نگهبانهای ساختمان شروع به حرف زدن میکند:
ــ ما نباید اینجا بمونیم...
صدای مهیبی باعث میشود تا با سرعت بیشتری ادامه بدهد:
ــ باید خودمون رو به پشت بوم برسونیم.
پیرمرد با نالهی کوتاهی میگوید:
ــ من یه فکری دارم.
کمی جابهجا میشود و میگوید:
ــ اگه بتونیم دو طبقه بریم پایین اونوقت...
با حرکت دوبارهی جمعیت حرف او ناقص میماند. دستم را زیر بغل پیرمرد حلقه میکنم و با فشار بهدنبال خودم میکشم. بالاخره جزو آخرین نفرها به بالای پشتبام میرسیم. نگاهی به زخم پای پیرمرد میاندازم. هنوز خون آن بند نیامده است. با فشار بیشتری دوباره آن را میبندم... همان نگهبان با صدای بلند شروع به حرف زدن میکند. با اشارهی پیرمرد بهطرف او میروم. دهانم را به گوشش نزدیک میکنم.
ــ ببین، اگه بتونیم خودمون رو به طبقهی دهم برسونیم اونوقت...
صحبت نگهبان به جای حساس رسیده است. مدام با انگشت آسمان را نشان میدهد و با امیدواری میگوید:
ــ حتماً اونا فهمیدن که تنها راه نجات ما استفاده از بالگرده.
بعد با تلفن همراه مشغول گرفتن شمارهای میشود... بهطرف پیرمرد برمیگردم و میپرسم:
ــ چی گفتی؟