پنجاه و دو روز است که از مرگ مامان میگذرد. موقع آمدن به تهران از پدرم خواهش کردم با من بیاید و مدتی کنارم باشد. هر چه گفتم قبول نکرد. گفت خودش را یک جوری سرگرم میکند. هر روز هفت صبح زنگ میزدم و احوالش را میپرسیدم. گزارش روزانه میداد که چه خورده، کجاها رفته و کی تلفن کرده. تا اینکه دیروز غروب زنگ زد. تعجب کردم. صبحش حرف زده بودیم. گفت که بالاخره راضی شده بیاید پیش من. از همان پشت تلفن از من قول گرفت به شرطی که هر وقت دلش خواست برگردد شمال.
خواست نشانیِ خانۀ جدیدم را بپرسد و یادداشت کند که گفتم: «میآم ترمینال دنبالت.»
گفت: «مزاحم کارت نمیشم. برای صبح زود بلیت گرفتم.» گفتم: «نگران نباش! چند ساعت مرخصی میگیرم.»
غروب، ساعت هشت رفتم و از میوهفروشیِ سرِ خیابان خرید کردم. میدانستم خیلی میوه دوست دارد. شیر و ماست و نان و سبزیجات را هم گذاشتم صندوق عقب و تا دیروقت توی آشپزخانه همهشان را مرتب کردم. گردگیری و جارو کردم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب از خستگی خوابم برد.
ده صبح جلو در ترمینال منتظر ایستاده بودم که اتوبوس ولوو قرمز روبهرویم ایستاد. زن و شوهر جوانی پیاده شدند و چمدان کوچکی را از پلههای اتوبوس آوردند پایین. به پنجرههای ماشین نگاه کردم و فکر کردم شاید کنار یکی از آنها نشسته باشد. ترمینال پر بود از آدمهایی که تندتند با چمدان و ساک سوار و پیاده میشدند. بوق اتوبوسها و سواری گوش را کر میکرد. بعد از چند نفر، دیدماش که آرام از پلهها آمد پایین. دستی به کلاه روسیاش کشید و دورو بر را پایید. از آن فاصله که نگاهش میکردم، نگاهش مثل بچهای شده بود که دست مادرش را توی شلوغی جمعیتِ بازار ول کرده باشد. کولهام را انداختم روی شانهام و رفتم جلوتر. تا مرا دید لبخند زد. روزنامۀ توی دستش را برایم تکان داد. کیف برزنت سبزش روی دوشش بود. همدیگر را بغل کردیم. کت و شلوار و پیراهن سفید پوشیده بود و مثل سی سال پیش هنوز هم بوی ادوکلن «چارلی» میداد. از رنگهای تیره بدش میآمد. حتی توی مراسم مامان هم سیاه نپوشید. گفت که میرود با کمک شاگرد راننده ساکش را از توی صندوق بردارد. ساک سنگین بود و شاگرد به زحمت کشید و آورد جلو داد دستم. پدر رفت بلندش کند که پیشدستی کردم. چند قدم آمدیم تا محوطۀ مرکزی ترمینال، درست روبهروی مغازهها. گفتم:«چی توشه انقدر سنگینه؟ ساچمهان؟»
گفت:«نه، زیتون و چند تا مرغابی و ماهییه. با وسایل شخصیام.»
گفتم: «چرا خودت رو به دردسر انداختی؟ میدونی که ذائقهام تغییر کرده و دیگه این جور چیزها رو نمیخورم.» گفت: «شاید یه مهمون پا بذاره تو خونهات. نمیگه چرا هیچ چیزت شبیه شمالیها نیست؟»
رسیدیم جلو در اصلی و آمدیم کنار خیابان. ماشینم را آن طرف خیابان، جلو پلههای پل عابر پارک کرده بودم. دستش را محکم گرفتم تا از خیابان رد شویم. به خاطر سنگینی ساک کج شده بودم. توی آن گرما دستش سرد بود و رگهای روی دستش را زیر انگشتانم حس میکردم. دستش را از توی دستم درآورد و دو سه قدمی زودتر از من رد شد. ساک را گذاشتم روی صندلی عقب و رفتم نشستم تا ماشین را روشن کنم. بلافاصله کمربندش را بست و گفت: «مثل این که خیلی وقته ماشینت رو تمیز نکردی.»
به همهجای ماشین سرک کشید. داشبورد را که باز کرد، خرتوپرتهایم ریخت بیرون. زیرچشمی میدیدماش. اخم کرده بود. دور زدم و رفتم توی فرعی که انتهایش میخورد به بزرگراه. چیزی نگفتم. همیشه وقت داشت که ماشین خودش را اساسی تمیز کند. همۀ سوراخسمبههایش را با حوصله جارو میکرد و میشست. راست میگفت. یک لحظه که سرم را خم کردم، دیدم خردههای نان و کلی کنجد ریخته بود زیر پاهایش. گفت: «چرا به خاطر من نرفتی سر کار؟ چرا صورتت به هم ریخته و نامرتبه؟ توی این گرما چرا سرتا پا سیاه پوشیدی؟ باز مگه کسی مرده؟» ساکت بودم. انداختم توی بزرگراه همت. گفت: «با خونه قبلیات خیلی فاصله داره؟»