ما یک دختر پنج شش ساله داریم که توی خانهمان میخرامد و عطر وجودش را در همه جای خانه پخش میکند. از گذشتهاش چیزی یادمان نمیآید. انگار یکمرتبه در خانه باز شده باشد و کسی آن کوچولو را آورده داخل خانه و در را بسته باشد.
زنم دچار توهم است. آن قدر کودن است که فکر میکند اشکال از ذهن اوست که همه چیز را فراموش کرده. میگوید پیر شدهایم و ذهنمان فرسوده شده. البته من بهش حق میدهم. حقیقت این است که ما پس از حدود چهل سال زندگی مشترک هیچگاه صاحب فرزندی نشدیم. دوا و درمانی نبود که نکرده باشیم. دکتر یا امامزادهای نبود که دست به دامانش نشده باشیم. برای زنم این که چطور و چگونه این فرشتهی کوچولو توی خانهی ما پیدا شده مهم نیست. خیلی که بحث میکنیم میگوید کار قدیسین است و بلافاصله میگوید مگر ما از خدا بچه نمیخواستیم؟ و شروع میکند به قربان صدقه دختر رفتن. اما من ته دلم قرص نیست. میترسم که زیر کاسه نیمکاسهای باشد.
فکرش را که میکنم غیر از علاقهی مشترک ما به آن ملوس شیرین هیچ چیز دیگری بین ما نیست. حالا بعد از چهلسال آزگار بیمهری و بیاعتنایی، گاهی شبها سرمان را کنار سر هم میگذاریم آنقدر دخترمان، دخترمان میکنیم تا خوابمان ببرد. من شبها چندبار از خواب میپرم و میروم پشت اتاق دختر و از سوراخ در نگاه میکنم. اتاقش طبقهی دوم است. آهسته از پلهها بالا میروم و اگر در باز باشد میروم بالای تختش و در سکوت به سینهاش نگاه میکنم تا ببینم که آیا سینهاش بالا و پایین میشود یا نه. مطمئن که میشوم بر میگردم پایین اما باز خوابم نمیبرد. تا صبح چند بار دیگر میروم بالای سرش و حتی به مویرگهای آبی زیر گوش یا پلکهایش نگاه میکنم. وسوسه میشوم که دستهایم را روی انحنای عنابی لبهایش بکشم. بر که میگردم نقش صورت و گیسوهای پریشانش که روی بالش پخش شده رهایم نمیکند.
زنم میگوید الهی که روزگار هیچ وقت گرد و غبارش را روی قد و بالای آن عروسک نپاشد. میگوید دخترش هدیهی خدا بوده و فقط خدا میتواند او را ازش بگیرد. میگوید این تحفهای است که مستقیم از خود بهشت رسیده. اما از کجا معلوم روزی که ممکن است چندان دیر هم نباشد مصیبتی بر ما نازل نشود یا مدعی، کسی پیدا نشود که بیاید و او را از ما بگیرد یا عدهای از در قانون وارد نشوند و سند و مدرک مطالبه نکنند. اصلاً ممکن هم هست همانطور که بیدلیل آمده، بیدلیل هم برود و جای خالیاش دلمان را آتش بزند. مثلن یکروز صبح بلند شویم و ببینیم که غیبش زده، تختخوابش دست نخورده و کفشهایش نیست. آن وقت چه کنیم؟
آدم هول میکند. اگر یکی در بزند و بپرسد که این دختر یکمرتبه از کجا آمده توی زندگی شما، چه جوابی داریم که بدهیم؟ ما حتی یکروز قبل او را هم بیاد نمیآوریم. هیچ عکس یا نشانهای از تولد یا کودکیاش نداریم. هیچ سندی که بگوید این دختر مال ماست نداریم. اگر بگویند بروید سجلش را بیاورید یا از خودش بپرسند یا از همسایهها استشهادیه بگیرند چه کنیم؟
دست خودم نیست، به این چیزها که فکر میکنم میترسم و توی دلم خالی میشود. احساس میکنم که یک جای کار عیب دارد. هر چه پس و پشت ذهنمان را میکاوییم هیچ خاطرهای از کودکی یا نوجوانیاش نداریم.