حاج حمید رو به مجید کرد و درحالیکه با اشارهی دست محترمانه او را برای رفتن به بالای ایوان مسجد دعوت میکرد گفت: «خوشحال میشوم باهم چایی بنوشیم.» مجید در مقابل دعوت او با تبسمی سرش را تکان داد و از پلهها بالا رفت و در مقابل در بزرگ مسجد که مستقیماً به تالار اصلی مسجد باز میشد ایستاد. حاج حمید بهطرف دری که در انتهای ایوان به اتاقش باز میشد اشاره کرد و گفت: «بفرمایید.» مجید قبل از حرکت درنگی کرد و به داخل مسجد نگاهی انداخت. سقف بلند گنبد مسجد با لوستری آویزان تزئین شده بود. تمام کف مسجد پوشیده از فرشهای لاکی طرح ماهی تبریز بود. در بالادست مسجد در دو طرف منبر پشتیهای زیبایی قرار داشت. سقف و دیوارهای تالار مسجد از کاشیهای فیروزهای که بر روی آنها اسماء الله، ائمهی اطهار و آیاتی از قرآن نقش بسته بود دیده میشد.
حاج حمید در اتاقش را باز کرد و به مجید تعارف کرد که وارد شود ولی مجید با اشارهی دست از حاج حمید تقاضا کرد که اول او وارد اتاق شود.
اتاق حاج حمید، اتاق کوچکی بود به بزرگی چهار متر در چهار متر با یک پنجرهی لبهدار مشرفبه حیاط مسجد. در نگاه اول سماور و قوری که روی میز کوچکی در انتهای اتاق قرار داشت و کوزهی آبی با یک لیوان دمرو روی آن جلبتوجه میکرد. در گوشهی دیوار چراغ والور با تعدادی وسایل آشپزخانه فضای کمی را اشغال کرده بودند. مشخص بود که لحاف و تشک جمع شدهی کنار سماور بهعوض پشتی استفاده میشود. کتابهای زیادی روی زمین مرتب روی همدیگر کنار دیوار مقابلِ در ورودی چیده شده بودند.
حاج حمید پتوی تاشدهای را زیر پنجره انداخت و به مجید تعارف کرد که روی آن بنشیند و خودش هم کنار سماور نشست و به تشک تکیه داد.
- من تازه به این مسجد و محله آمدهام. فرصت کافی برای سروسامان دادن به اتاقم را نداشتهام.
- ما هم یک هفته پیش به این محله اسبابکشی کردیم. منزلی در کوچهی دیبایان اجاره کردهایم.
حاج حمید درحالیکه در دو استکان کوچک چای میریخت گفت: «رحیم بیشتر شبها در حیاط پشت مسجد زیر راهپلهها میخوابد. با من راحت است و برای صحبت کردن پیش من میآید. در مورد اینکه شما چند روز پیش در مقابل آن چند جوان از او حمایت کردید با من صحبت کرد و دیروز هم شما را که از خیابان رد میشدید با خوشحالی به من نشان داد. کار شما تأثیر خوبی روی رحیم داشت. خدا اجرت بدهد.»
سخنان حاج حمید بسیار ملایم و محترمانه بیان شد. چشمان مجید را پردهای از اشک پوشاند و با بغضی که صدایش را دو رگه کرده بود گفت: «ولی من نتوانستم به او که مظلومانه به من مینگریست کمکی بکنم. وقتی آن خاطره را به یاد میآورم هیچچیز نمیتواند درد و رنجی که قلبم را فشار میدهد التیام بخشد. بهخصوص آن لحظهای که رحیم با چشمانش برای رهایی از آن فشار روحی به من مینگریست و با چشمهایش عاجزانه التماس میکرد که کمکش کنم.»
مجید آه غمانگیزی کشید و با نوک انگشتانش خیسی اشک زیر چشمش را پاک کرد. حاج حمید هم آه کوتاهی کشید و برای لحظهای به فکر فرورفت. مجید با صدای آهسته زیر لب گفت: «من ترسیدم و فرار کردم.»
حاج حمید سرش را به علامت مخالفت با نظر مجید تکان داد.
- ﻓﺮﺍﺭ همیشه ﻧﺸﺎﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻓﺘﺢ و موفقیتهای بعدی هم ﺑﺎﺷﺪ...!