وقتی میخواهی داد بزنی و صدا از حلقومت بالا نمیآید، داری کابوس میبینی. وقتی میخواهی از جایت بلند شوی و نمیتوانی، یادت میآید که قبلش جای خوبی بودهای، کنار کوهی شاید، توی یک بقعهی قدیمی و خلوت، کسی را که دنبالش میگشتهای پیدا میکنی و بعد دنبالش راه میافتی و زود میفهمی که اشتباه کردهای، که او آزارش به کسی نمیرسد، خانهاش برخلاف انتظارت آن پایین نیست، بعد چشم بههم میزنی و جایی هستی که دارند کوه را میکَنند، وارد خانهای میشوی، مینشینی، خوابت میبرد و حالا که بیدار شدهای جایی را نمیبینی، یعنی که کابوس. وقتی نمیدانی از کِی این جایی هستی که نمیدانی کجاست، به خودت دلداری میدهی: اینکه مطمئنی همیشه اینجا نبودهای، لابد وقتی بوده که نباشی. اگر فقط همین درست باشد، یعنی میشود یک وقت دیگر هم توی این دخمه نباشی و این غنیمت است. فکرهای احمقانه میکنی، احمقانه فکر میکنی. مگر همیشه، وقتی کمکم همهچیز خراب میشود و میفهمی داری خواب بد میبینی، چهکار میکنی؟