روزی روزگاری خرس زورگو و نادانی درحال رفتن به خونش بود تا به خواب زمستونی بره.
دراز کشید و چشماش رو بست ولی اصلا نتونست بخوابه چون صدای بقیهی حیوون های بیرون از غار که درحال بازی کردند بودند، اون رو بی خواب کرده بود.
خرس با خودش گفت: من چطور میتونم بخوابم؟ اصلا دوست ندارم صدایی رو بشنونم! باید از این صداها خلاص بشم
اون فکری به سرش زد و راهی برای گرفتن حیوونها که باعث بی خوابی شده بودند پیدا کرد.
خرس به کمک پنجه هاش چندتا چاله کند و روی اونها رو با برگ و شاخههای بزرگ پوشوند.