در طبقهی اول خانهمان دکانی بود که خانمها و آقایان دربار خدمتکارهایشان را برای خرید پر، روبان و تور به آن میفرستادند. پدرم مغازهدارها را بیارزش و پست به شمار میآورد، ولی به امید شنیدن شایعات دربار با آنها معاشرت میکرد و تملق مشتریانشان را میگفت. سپس، با نیمتنه و شلوار تنگی به رسم اعیان و اشراف، با عجله به جادهی اصلی میزد تا به انبوه افرادی که به دنبال جاه و مقامی در دربار شاه هملت بودند بپیوندد. گاه روزها او را نمیدیدیم و نگران میشدیم که مبادا ترکمان کرده باشد، اما همیشه برمیگشت. بعد هیجانزده از فرصتی که بهطور حتم به چنگ میآورد میگفت یا ساکت و دمدمیمزاج میشد. من و لایرتیس از درز تختهشکستهی در اتاقش نگاه میکردیم و میدیدیم روی کپهی کوچکی پول و کاغذ خم شده است و سرش را تکان میدهد. مطمئن میشدیم که کارمان تمام است و همانطور که بیدار در اتاق زیرشیروانیمان دراز کشیده بودیم، از خود میپرسیدیم چه به سرمان میآید. یعنی مثل یتیمهایی میشدیم که اغلب در خیابانهای دهکده آنها را در حال گدایی نان یا خردهگوشت خوردن مثل حیوانات وحشی دیده بودیم؟
مقامطلبی پرتشویش پدرم مبلغ هنگفتی از ثروت خانوادهمان را که باقی جهیزیهی مادرم بود بر باد داد. اما پدرم موفق شد برای لایرتیس یک مربی بگیرد. مردی با کلاه سیاه.
پدرم به من گفت: «دختر نباید بیکار باشد، وگرنه شیطان زیر جلدش میرود. پس تو هم با لایرتیس درس بخوان و از آن بهرهای ببر.»
این شد که از وقتی من توانایی حرف زدن و برادرم توانایی استدلال داشت، روزانه ساعتها درس میخواندیم. مزامیر و دیگر بخشهای انجیل را میخواندیم. کتاب یوحنا، با تجلی فرشتگان و اهریمنهایی که در پایان جهان رها شده بودند به حیرتم میانداخت. عاشق مطالعه دربارهی رم باستان بودم و زودتر از برادرم به پیام قصههای ایزوپ(۱۲) پی بردم. خیلی زود میتوانستم به خوبی او ریاضی حل کنم و یاد گرفتم با لایرتیس که از هر درس خواندنی منزجر بود معامله کنم.
میگفتم: «اگر کیکت را به من بدهی، این نامههای لاتین را برایت ترجمه میکنم.» او هم با خوشحالی قبول میکرد. پدرمان از مشقهای لایرتیس تعریف میکرد، اما وقتی من اعدادی را که در سطرهای تمیز و مرتب نوشته بودم نشانش میدادم، طوری دست به سرم میکشید انگار سگش هستم.
لایرتیس رقیب همیشگی من و تنها حامیام بود. بعد از کلاسمان، میرفتیم پیش بچهها و در کوچههای خاکی و سبزهزارهای دهکده بازی میکردیم. من کوچک بودم و بچهها راحت من را میگرفتند و مجبور میشدم آنقدر در دایرهای که اسمش جهنم بود بمانم تا بتوانم یکی دیگر را بگیرم و آزاد شوم، یا تا وقتی که دل لایرتیس برایم بسوزد. یک بار لایرتیس مرا از سگی که پایم را در دهان گرفته بود و به پشتم چنگال میکشید نجات داد. آنقدر سگ را زد که از حال رفت و همانطور که من وحشتزده به او چسبیده بودم با پیراهنش خون تنم را پاک کرد. زخمهایم خوب شد و پدرم گفت نگران نباشم، چون تا شوهر نکردهام کسی زخمها را نمیبیند. اما سالها، حتی یک نگاه به سگی در بغل بانویی باعث میشد تنم از ترس به لرزه بیفتد.
معلوم است که من هم پرستارهایی داشتم، گرچه نام یا چهرهی هیچکدام را به یاد نمیآورم. اهمیتی به من نمیدادند و رهایم میکردند تا مثل بزِ وِلی هر جا میخواهم بگردم. کسی را نداشتم تا لباسهای پارهام را بدوزد یا قد که میکشیدم دامنهایم را بلندتر کند. هیچ کلام محبتآمیز یا بوسهی معطری به خاطر ندارم. پدرم گاهی وادارم میکرد زانو بزنم، دستش را روی سرم میگذاشت و وردهایی میخواند، اما دستش سنگین بود، نه آن دست نوازشگری که من میخواستم. ما خانوادهای بودیم که بیمحبت، بیوجود مادری که متحدمان کند زندگی میکردیم.
پیش از آنکه مفلس شویم پدرم کاری یافت. تصادفاً یکی از جاسوسهای دشمن دانمارک، فورتینبراس پادشاه نروژ را پیدا کرد. از این رو وزارت شاه هملت را به او بخشیدند. آنطور که پدرم از پاداشش میگفت، انگار دست راست خودِ خدا شده بود، و از این رو زندگی پرشکوهی نصیبمان میشد.
من فقط هشت و لایرتیس دوازده سالش بود که از دهکده به قلعهی السینور رفتیم. برای این رویداد، لباسهای نو و کلاهی آبی مزین به منجوق به من دادند تا روی موهای ژولیدهام بگذارم. من و لایرتیس کنار گاری وسایلمان میدویدیم. من، هیجانزده، یکنفس حرف میزدم.
میپرسیدم: «قلعه مثل بهشت است، مثل همانی که سنت جان دید؟ برجهایش از فرط طلا و جواهر برق میزنند؟» اما پدرم فقط خندید و لایرتیس گفت که من احمقم.
کتاب واقعا برای ادامه دادن جذبم نکرد و بعد چند فصل خوندنش را رها کردم. شاید بخشیش به خاطر این باشد که قبلا نمایشنامه هملت به قلم شکسپیر را خواندم و میدانم داستان قرار است چطوری تمام بشود. در کل توصیه من این است که این کتاب را فقط کسانی بخوانند که به رمانهای بازنویسی شده از داستان های قدیمی علاقه دارند و از خواندن رمانهای تاریخی لذت میبرند. ترجمه هم خیلی خوب بود
5
داستان روان و عالی ست که از زبان افلیا نوشته شده. کلیت داستان از نمایشنامه شکسپیر اقتباس شده اما از زاویه ای دیگر و شاخ و برگ زیاد و به زبان رمان ، نه نمایشنامه. نویسنده هم تسلط کافی بر موارد تاریخی و سنت ها و ریزه کاری های زمان داستان دارد.
من که خیلی لذت بردم.
4
۳۰۰۰۰ تومن برای یک کتاب الکترونیک خیلی گرونه
5
به نظرم کتاب قشنگی بود. یک عاشقانه ی تقریبا کلاسیک. با کتاب هایی مثل ربکا و بلندی های بادگیر کاملا فرق داره ولی در نوع خودش جالبه.
4
ترجمه خوب، داستان زیبا و اقتباسی هنرمندانه از هملت شکسپیر. لذت بردم
4
سلام .خسته نباشید .ترجمه ای بسیار قوی با داستانی جالب و زیبا .توصیه میکنم بخونید