معلوم نبود که برف است که میبارد یا باران. چون سرما حرفهایش را بدین قرار روی شیشهی پنجره نوشته بود: «بیرون رفتن برای تلف کردن وقت، راه مناسبی نیست.»
این یعنی امروز یک قسمت از بازی زندگی باید زیر همین سقف برگزار میشد. واژهها، افکار، و ایدهها باید تا اتمام این قسمت کوچک زندگی و رسیدنِ هنگامه بعد، زمان خوابیدن، وسیلههای بازی میشدند.
این ملعبه زیستن، خصلتی جالب دارد. اگر در آن ماهر شده باشی، خوب میدانی که در نهایت هیچ برنده و بازندهای در کار نیست!
این جمله را روی مقوایی با ماژیک آبی پهنی و خطی نهچندان زیبا، ظاهراً یکی از ساکنین همین خانه نوشته بود: «بازی زندگی یک خصیصه جالب دارد...» آن را روی دیوار مشرف به آشپزخانه کوچک آپارتمان نصب کرده بودند و حالا رنگ و رویش رفته و خاک گرفته بود.
افکار معلوم نبود از کجا، شاید از دیوار های سرد آپارتمان و یا از روزنه کوچک پنجره و همراه با باد به سراغشان می آمدند.
وقتی در چنین موقعیتی قرار بگیری و موضوعی که بشود پیدرپی یکدیگر را با شادی ساختگی تاکید کنی وجود نداشته باشد، ممکن است آخر وقت، چشم که باز کنی ببینی مشغول دفاع از چیزی غریب مثل «یک آرمان انسانی و یا حتی زیست محیطی» و شاید «خط سیاسیای» شدهای که تا همین چند ساعت پیش اندک توجهی به آن نداشتهای.
و باز پشت آن دلهره ای دیگر از فضای تیره و تار اطراف بر آن دو به هجومش ادامه داد: آه! در روزهای بعدِ آن، بعید نیست حتی در هیچکدام از جلسات و سخنرانیهایی که در جمع همحزبیها و یا اعضاء کانون آرمانی جدیدت برگزار میشود، به مستمعین سرپاگوشات نگویی که در آن شب گرایشم به شما و این تفکر، فقط و فقط هوا برای بیرون رفتن و قدم زدن زیادی سرد بود و دیگر هیچ!
این تلخ بود. تلختر از هوایی که بیرون آسمان برایشان ساخته بود.
باری، آن دو نفر حالا اینجا بودند. در این هوای و هم نامعلومِ بیرون! یک جمع ناقص برای تشکیل جبهه و گروه و دستهای!
«اولی» اسم بالای فیلتر سیگار در حال کشیدنش را برای چندمین بار خواند و تکرار میکرد. «کنت»، «کنت!»
حالت صورتش را مطمئن کرد تا دودلیاش پنهان شود. گفت:
- ببین درست که حساب کنی خیلی وقت آنجا بودهام. برای خودش یک عمر بود. حداقل آنقدر هست که بتوانم بگویم با خلق و خویِشان آشنایم. فرهنگ و اخلاقشان را میشناسم. سر چهارسوی اصلی شهر، سر شیفت، با پیرمردهای الاف عصرهای تابستان از زمین و زمان حرف میزدیم. از همهی اتفاقات روز و شب خبردار بودم. میدانی، معاملهی پرسودی بود. یک داد و ستد دوطرفه! من خدمتم را تمام میکردم و آنها هم حین غریبنوازی، دلشان آرام میگرفت. روزشان را شب میکردند. یادت نمیآید همیشه میگفتم با افسرها و بچههای کادر در شبهای گشت شهری و یا با مغازهدارهای کممشتری اطراف میدان، فقط از خلوت خانوادگیشان حرفی به میان نمیآمد!
بیشتر می ماندم از زیر لحافتشان هم برایم می گفتند. لحظهای خیره شد:
-روزگاری بود!
ادامه داد:
-اینست که به تو میگویم داستان ساختگیست. برای همین اصرار دارم که امکان ندارد در آنجا از این خبرها بشود! شایعه است مطمئنم!