این کتاب داستان ویکتور فرانکنشتاین دانشجوی جوان و مشتاقی است که شیفته علوم نوین و همچنین رموز علوم کهن است. او از طریق بکارگیری بخشهایی از همین دو دستاورد جهان کهن و دنیای نوین، موجودی را خلق میکند که در هیبتی هیولاوار زنده شده و جان میگیرد. هیولای فرانکنشتاین که انسجام مادی و فیزیکی خود را از کنار هم قرار گرفتن اعضای انسانهای مرده کسب کرده، از بدو تولد و چشم باز کردن بر جهان زندگان سعی دارد با نوع بشر ارتباط برقرار کند و به تعبیری از تنهایی و انزوای کابوس وار خود خارج شود، اما با تمام سعی و تلاشی که هزینه این میل درونی خویش میکند، آنچه در انتها به دست میآورد جز تنفر، انزجار و کینه نسب به نوع بشر نیست. از این جهت رنج و مشقت هیولا، وجه اشتراکی است که با پرومته (اسطوره یونان باستان) دارد.
مری شلی، "فرانکنشتاین" را درست در دورانی مینویسد که انقلاب میرکانتلیسم در اوج و بلوغ کامل خود به سر میبرد. دورانی که کشورهای غربی با راهی کردن کشتیهای بزرگ خود به اقیانوسها و سرزمینهای آسیایی، شمال آفریقا و کشف قاره جدید، داشتند اراده خود را بر بیش از دو سوم جهان تحمیل میکردند و از این طریق پول و قدرت فراوانی به دست آوردند. پول و قدرتی که به روند توسعه بافت شهری و شهرنشینی این کشورهای استعمارطلب سرعت بخشید و طبقه متوسط و شهرنشین را به وجود آورد. طبقهای که در قرن ۱۹ میلادی (خصوصا در آلمان) بهترین و بزرگترین سرگرمیشان خواندن کتابهای داستانی، خصوصا داستانهای ارواح و دلهره آور بود.
رمان شلی از این جهت در گروه داستانهای یوتوپیایی و پیشگویانه نیز قرار میگیرد و هیولای آن نماد وقوع انقلاب صنعتی نیز میتواند تعبیر شود.