انتهای آشپزخانه، حیاط خلوتی بود. هست. هم در خانه ما، هم در خانه شکوفه. نمیدانم این خاصیت طبقه اول بودن است یا قانون شهرداری. برای خانهها حیاط خلوت میسازند تا فاصله بین آپارتمانها را بگیرد یا برای بعضیها مثل من، یک روز فقط یک مربع موزاییکی باشد، یک روز سلول انفرادی.
از حیاط خلوت شکوفه بوی ترشی میآمد. بوی ادویههای تند، بوی لواشک در سینیهای رویی، بوی رب گوجه فرنگی. یک طرفش که سقف داشت را قفسهبندی کرده بود. قفسههای فلزی طوسی که با شیشههایی محافظت میشد. در تمام طبقات این قفسهها کتاب گذاشته بود. میگفت:
«اینا رو قبلاً خوندهم. وقتی دختر بودم. دلم نیومد بدمشون بره، مامانم جا نداشت نگهشون داره، توی خونهم که جا نمیشن.»
کتابهای شکوفه را که میدیدم شک میکردم به شوق نوشتن و خواندنم. چطور میشود بیهیچ ادعایی، بیهیچ مدرک دانشگاهی و روشنفکربازی، این همه کتاب خوانده باشی! ذهنت پر باشد از قصه، از همه چیزهایی که من فکر میکردم آنها را، در میان استعداد بزرگی به نام نوشتن کشف کردهام. چطور میشود تعریف عامی از زن باشی و اینقدر خاص؟ شکوفه از کجا میآمد که میتوانست از همه چیز داشته باشد، همانقدری که باید. چطور میشد که گوشهای از حیاط خلوت شکوفه بوی کاغذ میداد، بوی داستان، بوی عطر ربهکا، بوی خاک بلندیهای بادگیر، بوی یتیمخانه تناردیه...
حیاط خلوت ما بویی نداشت. ندارد. گاهی بوی بادمجان کبابی و جوجه میداد. وقتی مسعود میآمد و آذر بساط میرزاقاسمی را در اجاق کوچک خیاط خلوت برپا میکرد.
حالا شاید بوی پودر ماشین بدهد و شامپو و کرم دست و پا یا میوههای نشستهای که روزها میمانند و خورده نمیشوند. میوههایی که میخرم تا فکر کنم من هم یکی از همین آدمهایی هستم که در این حیاط خلوت سهمی دارم. سهمی برای راه انداختن صدای خشخش نایلون و جابهجا کردن و گاهی حرف زدن با موبایل.
بیشترین سهم من از این فضای موزاییکی مربع، به جز موبایل که جای دیگر آنتن نمیدهد، ماشین لباسشویی است که همیشه در این حیاط خلوت زندگی میکند. قبلاً بزرگتر بود و سادهتر. حالا جایش را با مدل دیگری عوض کرده. مدلی که در زندگی با رضا خریده بودیم. رضا خودش نخواست. گفت:
«من چیزی از اینجا نمیبرم. بهتره اثری از همدیگه تو زندگیمون نمونه!»
چقدر خوب است اگر همه چیز همانطور که رضا میگفت باشد. چیزهایی از زندگی آدم برود و دیگر هیچ اثری از آن باقی نماند. این ماشین رختشویی هم باید برود. باید جایش را بدهد به تازهترها. این قاعده دنیاست. همیشه چیزهایی میروند و چیزهای دیگری جایشان را میگیرند. مثل آدمها که میمیرند و آدمها که به دنیا میآیند. مثل عشقها که با کسی تمام میشوند و با کس دیگری شروع. بدترین چیز دنیا این است که بخواهی با این رفتن و آمدنها کنار نیایی. آدمهای خوشبخت زیادی هستند که این کنار آمدن را بلدند. مطمئن نیستم که من هنوز این را خوب یاد گرفته باشم.
اگر یاد گرفته بودم حیاط خلوت، کابوس امروزم نمیشد. از وقتی تنها در این خانه زندگی میکنم هربار که به این مربع موزاییکی میآیم، صدای تمام واحدها را میشنوم، صدای حرف زدنها، تلویزیون تماشا کردنها، شستن ظرفها، گریه کردن بچهها، خندههای بلند مردها، جیغهای کوتاه زنها...
صداها، حس تنهایی من را بیشتر میکند. گاهی فکر میکنم تازگیها فوبیای تنهایی گرفتهام که در حیاط خلوت عود میکند. یک حس حسرت میآید سراغم. حس خالی بودن. حس پشیمانی. یکجور ترس از آینده. ترس از تمام شدن بیادامه، بینشان.