یاد روزهای مدرسه سالتن که میافتم، چیزی که خیلی به نظرم میآید تفاوتهاست. نور کورکننده آفتابش که در روزهای زمستانی از سمت دریا میتابید و تاریکیهای شبهایش که تمام روستا را میگرفت ــ و حتی تاریکتر از هر پارکی در لندن بود. سکوت محضی که توی کلاسهای هنر بود و همهمه توی ناهارخوری، با سیصدتا دانشآموز که منتظر بودند تا به آنها غذا بدهند. و مهمتر از گروهگروه شدن بچهها که فقط بعد از گذشت چند هفته در آن خوابگاه گرم به وجود آمد... و دشمنیهایی که به دنبال داشت.
اولین شب، صدایی آمد و من را بدجور از جا پراند. فاطیما و من داشتیم چمدانهایمان را باز میکردیم که زنگ شام بلند شد. داشتیم در اتاق میگشتیم که جَوی راحت و دوستانه داشت، آنگاه صدای زنگ آمد. وقتی صدای زنگ بلند شد و ما با عجله طرف راهرو دویدیم، توی راهرو با هالهای نامرئی از صدا برخورد کردیم که در برابر صدایی که ظهر شنیده بودیم در واقع هیچ بود ــ و وقتی وارد ناهارخوری شدیم، صدا وحشتناک شد. وقت ناهار بهاندازه کافی شلوغ بود، اما باز عدهای بودند که تازه رسیده بودند و حالا ناهارخوری غلغله بود، هیاهوی سیصد نفر دانشآموز که بهاندازهای بلند بود که میتوانست پرده گوش را پاره کند.
من و فاطیما بلاتکلیف ایستاده بودیم، دنبال جا میگشتیم که بنشینیم و دخترها از کنارمان رد میشدند و پیش دوستانشان مینشستند که من تیا و کیت را دیدم که پشت میز چوبی بزرگ و براقی روبه روی هم نشسته بودند و کنار هردوشان خالی بود. به فاطیما اشاره کردم و رفتیم، اما همان لحظه دختری دیگر را جلوی رویمان دیدم که سمت همان میز میرفت. و اگر او مینشست برای هردوی ما جا نبود.
به فاطیما با لحنی که انگار برایم مهم نیست، گفتم: «تو برو آنجا بشین. من برای خودم جای خالی پیدا میکنم.»
فاطیما دوستانه روی شانهام زد و گفت: «خودتو لوس نکن. من ولت نمیکنم. یه جایی باید برای دونفرمون باشه.»
اما از جایش جنب نخورد. دختری که سراغ کیت و تیا میرفت یکجای کارش میلنگید ــ انگار منظور خاصی داشت، دشمنیای که نمیتوانستم دلیلش را بفهمم.
دختر به تیا که رسید، تیا با ملایمت به او گفت: «دنبال جا میگردی؟» بعداً فهمیدم اسم آن دختر هلن فیتزپاتریک بود، دختری سرخوش و خالهزنک. خنده عصبی میکرد، در بهت و ناراحتی بود.
«مرسی، اما ترجیح میدم دم در دستشویی بشینم. برای چی به من گفتی دوشیزه وتربی حامله است؟ براش کارت تبریک فرستادم و اون کلی از دستم عصبانی شد. شش هفته جریمه شدم و حق ندارم از مدرسه پام رو بیرون بذارم.»
تیا هیچ نگفت، اما میدیدم که سعی کرد تا جلوی خندهاش را بگیرد. و کیت، که پشتش به هلن بود، انگشتانش را بالا آورد رو به تیا و بیصدا به او گفت ده امتیاز و خندید.
هلن گفت: «خب؟»
«اشتباه از من بود. حتماً اشتباه شنیدم.»