گفتم سر کارَت دیر نشود پسرم. گفت نه!... دیر نمیشود. شاید امروز نرفتم. برای چی نمیروی؟ شب عیدی که تا بوق سگ میماندی همیشه! گفت کار دارم. حدس زدم که رفته دنبال ساکش. کلید کمد را خواست. گفتم عاقَت میکنم. خندید. گفت دنبال چیزی میگردم. گفتم دنبال چی؟ خندید دوباره. ای وای... ای وای خواهر به روح خودش اشتباه کردم. همانجا باید خودم را میزدم زمین. میگفتم خودم را میکُشم. اصلاً باید میرفتم پیت نفت را میآوردم و میگفتم که پات را بگذاری بیرون خودم را آتش میزنم... نکردم... ای وای... نکردم... دلم نیامد... جگرگوشهام بود. دلم رضا نبود به ناراحتیاش. رضا نبود که یک لحظه اخمش را ببینم. همیشه میخندیدها ولی انقدر پاپیچش شدم که دیگر نخندید. نشست روی زمین و تکیه داد به کمد. گفت نمیدهی کلید را که ساکم را بردارم و بروم. گفتم نه!... نمیدهم. گفت فردای قیامت چه جوابی داری بدهی؟ گفتم خودم میدانم چی جواب بدهم. افتاد به دست و پام، التماس کرد. گفت بروم اینبار و برگردم حتماً عروسی میکنم. گفتم بار قبل هم همین را گفتی. گفت به جان خودت که عزیزترین کس منی برگردم این دفعه هر کس را بگویی میرویم خواستگاریاش. یکی، دو ماهه هم دستش را میگیرم و میآورم... گفتم نه!... نمیگذارم. به دلم افتاده بودها که اینبار برود... ای وای... ای وای... پام را ماچ کرد. هُلش دادم. گریه کرد. باورت نمیشود خواهر... از خیلی کوچک بود به این ور گریهاش را ندیده بودم. خیلی تودار بود یحیی. گریه کرد. دلم شکست... من هم گریه کردم. دوتایی گریه کردیم و من آمدم پایین و گذاشتم همانجا بماند. میخ لولاهای کمد را درآورده بود و درش را باز کرده بود. ساکش را انداخته بود از پنجره طبقه دوم توی حیاط. پایین که آمد بو بردم که کاسهای زیر نیمکاسه است. داشتم توی آشپزخانه برای ناهار عدس و بُنشن پاک میکردم. صدای در را شنیدم. دیدم رفته توی حیاط. شال و کلاه کرده بود. ساکش را انداخته بود پشت درخت. من هم آمدم توی حیاط دنبالش. گفتم نمیگذارم بروی. بغلم کرد. گفتم به جان خودت الان هوار میکنم همسایهها بریزند. زنگ میزنم شوهر آبجیهات ادارهشان را ول کنند بیایند. آبروت را میبرم. بگذار همه مردم بدانند که یحیی دارد چی به سر مادر پیرش میآورد. نشاند مرا روی پله طبقه اول و رفت ساکش را برداشت. پا شدم رفتم راه را به روش بستم. میخواست از در حیاط برود توی کوچه. گفت خدا شاهد است اگر نگذاری بروم توی همین خیابانهای تهران ماشین میزند بِهم. خدا قهرش میگیرد. بگذار بروم. اگر قرار به مردن باشد توی رختخواب از من بچهترهاش سکته کردهاند و صبح از خواب بیدار نشدهاند... بگذار بروم مادرجان. آمد که برود نگذاشتم. با یک دست مرا کنار زد و با یک دست در را باز کرد و پا گذاشت توی کوچه و تندی در را بست. همین که با دست مرا کنار زد پام را خواستم بگذارم روی پله پایینیِ دم در حیاط که نمیدانم چطور شد که زیر پام خالی شد یکباره. ندید بچهام. در را بسته بود و رفته بود. خوردم زمین و فقط یک وای یا امام حسین گفتم و نفسم بند آمد و... نمیدانم شنید یا نه. آرام گفتم. حتماً نشنید. تیز رفته بود. صِدام بهش نمیرسید. نشنید و رفت...