نفس نفس زنان از پلههای مخوف و مرتفع ذیگورات پایین آمد، صدای تپش قلب خود را میشنوید و از شدت ترس، عضلات گردنش نیز به تپیدن افتاد. باید تا قبل از تعویض کشیک، خود را به سیاهچال میرسانید تا بار دیگر شانسش را برای یافتن آن شیء تاریک امتحان کند. چشمانش از تنگی نفس تار شد، درب آهنین تالار دمونیا را در مقابل خود دید که در قعر زمین و در عمیق ترین سیاهچال ذیگورات قرار داشت. دروازهای با ارتفاع سه متر از جنس فولاد که بر جای جای آن طلسمهای محافظت با علائمی نا مفهوم حکاکی شده بود تا تالار را هم از نفوذ انسانها و هم از نفوذ جنیان در امان نگاه دارد.
در اثر زنجیر و حلقههای پابند، مچ پاهایش کبود و خون آلود شده بودند، زخمهای چرکین و عمیق بر مچ دستانش نیز دیده میشد، صدای قدمهای کرپنها را شنید که با یکدیگر سخن میگویند و در حال پایین آمدن از پلکان هستند، صدا آنقدر دور بود که سام بتواند محلی برای مخفی شدن پیدا کند. اطراف تالار، حفرههایی در زمین دیده میشد، سام مشعلِ روی دیوار را برداشت تا داخل حفره را ببیند، کرپنها نزدیک میشدند. حفره به نظر خالی بود و عمق کمی داشت، مشعل را سرجایش قرار داد و به محض ورودِ کرپنها، داخل حفره پرید.
- «آه... خستهام از تاریکی و بوی تعفن این سیاهچالِ زشت»
- «من نیز از این درب آهنین متنفرم... اصلا چه چیزی در اینجاست که انقدر برایشان مهم است؟!»
- «شنیدهام ملکه جادوی سیاهی را در این تالار نگه داری میکند»
- «جادوی سیاه؟ یا شاید سلاحی مرگبار برای نبرد با بابِل»
- «روناک! به نظرت چه زمانی ما را وارد آنولوس میکنند؟»
- «چه بلند پروازی تو سایرین، از نگهبانی دمونیا، به یکباره وارد حلقهی جادوگران شویم؟»
سام در شرایط بدی بود، داخل حفره که رفت متوجه شد آنجا نوعی سلول است و زندانیان مفلوک را در داخل آن تا گردن در خاک دفن میکنند تا از نیش حشرات و حملهی خزندگان به مرگی کند و درد آور دچار شوند. وقتی چشمش به تاریکی داخل حفره عادت کرد و توانست جزئیات محیط را تشخیص دهد، جمجمههایی را با فاصله از هم دید که بدنشان در خاک است. وحشت او را در بر گرفت، با خود گفت: «سام نادان! به هیولایی خدمت میکردی که جهان مانند آن را به خود ندیده است!»نگاهش به یکی از جمجمهها افتاد که هنوز مقداری گوشت روی صورتش باقی مانده و کرمهایی عجیب مشغول خوردن آن بودند. از دیدن این صحنه حالش به هم خورد و عُق زد، توانست جلوی استفراغ را بگیرد اما کرپنها صدای عُق زدنش را شنیدند.
- «تو هم شنیدی سایرین؟»
- «آری... آن حفره سه هفته است که زندانی جدیدی داخلش نیست!»
- «یعنی تا کنون دوام آورده اند؟»
- «فکر نمیکنم»
هر دو شمشیر کشیدند و با احتیاط به سوی گودال قدم برداشتند، سایرین به روناک علامت داد تا مشعل را به سمت حفره بگیرد، روناک با احتیاط جلو رفت، در حالی که در دست دیگرش شمشیر بود خم شد و مشعل را داخل حفره برد، سام را دیدند که خود را به دیواره چسبانیده است، جا خوردند؛ سایرین به سرعت سپری را که روی دیوار نصب بود پایین آورد و خواست به وسیلهی آن ورودی حفره را مسدود کند، سام در این فاصله سعی کرد از گودال بیرون بیاید اما دستبند و پابند داشت و نتوانست خارج شود، سایرین سپر را روی حفره قرار داد و به روناک گفت: «فوراً هلیون را خبر کن»
کتاب پر از ابهامات زیاد که نویسنده سعی در برطرف کردن آنها نکرده ، شخصیت پردازی ها بسیار ضعیف بطوری که حتی شخصیت های اصلی که بارِ پیش بردن داستان به دوش اونها هست شخصیت پردازی متوسطی هم ندارن ، فاجعه بارترین قسمت کتا ب پایانِ به شدت بی سر و ته و افتضاح اون هست که با خودتون میگید حیف وقت .
1
سختخوان 💎
فقط نمونه رو خوندم و متاسفانه باز هم از یه نویسنده فانتزی نویس ایرانی نا امید شدم که همه اصرار دارن مکالامات توی کتاب کاملا ادبی باشه .اصلا نمیشه ارتباط برقرار کرد با کاراکاتر ها. نمیدونم چرا از متن روو ن تر استفاده نمیشه! مگه دارن شاهنامه مینویسن!
5
عالی بود.داستانش خیلی جذاب بود.من رو با خودش تا آخر داستان کشوند.واقعا پیشنهاد دارم بخونیدش
5
حالخوبکن ✨
خوشخوان 🪶
سرگرمکننده 🧩
پربار 🌳
گیرا 🧲
قلم روان داستان جذاب از دختری که میخواهد به ناجی تبدیل شود
روایت پرستش خدایگان قبل از زرتشت
5
فوق العاده ست.
داستان هیجان انگیزی داره و تا اخرش برام جذاب بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
5
داستان فوق العاده جذابی داره. تیم مجید مجیدی دارن رو فیلمنامه اش کار میکنن...