فقط میتوانم بعد از بیدار شدن به واسطهی آن نور کورکننده که به چشمانم تابیده بود را به یاد بیاورم. نور، اول از همه یک نقطهی ارغوانی بود، بزرگ شد، فراختر شد... رفتهرفته درخشانتر شد، حسابی چشمانم را روشن کرده بود. نمیدانم آیا کسی چراغقوهای روی چشمانم گرفته بود؟
همه اینها در حالی بود که انگار من از بدنم جدا شده بودم و داشتم مثل یک پرنده بر روی شاخههای بلند یک درخت پرواز میکردم. پرواز کردم، پرواز کردم، پرواز کردم... در اتمسفر هوا، درست مثل یک پرنده سبک و بیوزن، همانطور تاب میخوردم و میرفتم... در حالی که بینهایت از حالی که داشتم خوشنود بودم... دوباره نوری آبی رنگ، دوباره روی پلکهایم... از خیلی دورها، صدایی از اعماق میگفت:" به بالا نگاه کنید، پایین را نگاه کنید، حالا راست... حالا چپ..." پلکهایم را باز میکنم اما دوباره میبندمشان. پرسیدم:" من کجا هستم؟"
یکی جواب داد:" در بیمارستان."