قباد، پشت پیشخوان از روی صندلیاش برخاست و اگر چشمان مارال توان دیدن داشت میتوانست لبخند مهرآمیز و پرشوری را که بر لبان او نقش بسته بود، ببیند. قباد آن روز بیش از همیشه عاشق و دلباخته بود. در این چند روز، وقتی مارال را میدید یا به او فکر میکرد، تمنای خواستن یک همدم در او زنده میشد. همین احساس، انگیزهی کافی برای حرکت بهسوی مارال و نزدیکتر شدن به او را در قباد به وجود آورده بود؛ اما احساسی باطنی او را به احتیاط وامیداشت و از بیان احساساتش جلوگیری میکرد. او تصمیم داشت این بار حرکاتش را همچون شطرنجبازی حرفهای بااحتیاط بیشتری انجام دهد. این بازی را نباید میباخت. قباد به دنبال راهی بود که عشق و احساسات بیآلایش خود را به مارال بفهماند.
- بفرمایید مارالخانم!... بفرمایید!... خیلی خوشآمدید.
قباد این کلمات را با لحن پرمحبت و کمی لرزان ادا کرد و وقتی مارال صورت خود را بهسوی او برگرداند، بهوضوح توانست تبسم زیبایی را که بر لبانش نقش بسته بود ببیند؛ و همان تبسم کافی بود که شور و هیجان شدیدی بر تمام وجود قباد چیره شود.
مارال درحالیکه با عصای سفیدش به دنبال صندلی میگشت، پرسید: «چهکار میکردید؟ مزاحم که نشدم؟»
- نه؛ نه! اصلاً... کاری نمیکردم... بفرمایید بنشینید. صندلی همانجاست.
مارال بعدازاینکه روی صندلی نشست و چادرش را مرتب کرد، پرسید: «جمعه چطور بود؟ خوش گذشت؟»
- طبق معمول تنهایی؛ تنهایی زجرآور.
- شما فکر میکنید که خیلی تنها هستید؛ بدترین و زجرآورترین تنهایی خودپسندی است، درحالیکه به نظرم شما آدم مهربان و مردمداری هستید و این خصوصیات از شما آدمی با عزتنفس بالا میسازد.
قباد با لحنی خندان گفت: «عزتنفس؟! اینیک خصیصهی مهم است. فکر نکنم من اینچنین خصیصهای داشته باشم.»
- عزتنفس یعنی احساس ارزشمند بودن. این حس از مجموعه افکار، احساسات، عواطف و تجربیات انسان در طول زندگیاش ناشی میشود.
سپس مارال با لبخندی به کلام خود اینگونه ادامه داد: «با این حساب، شنیدن احساس تنهایی از جانب شما، باورش کمی سخت است.»
قباد که تاکنون کسی اینطور او را مورد لطف قرار نداده بود با لحنی حاکی از شرم گفت: «شما لطف دارید. من ساده زندگی میکنم و تاکنون نیز احساس میکردم که خوشبختم... البته بهنوعی هنوز هم احساس خوشبختی میکنم... ولی میدانید خواستهی زندگی جمعی در هستی بر ما مقدر شده است. تنهایی، فقط از آنِ خداوند است. یادم هست کتاب رابینسون کروزویه را که میخواندم باور اینکه یک نفر بتواند ۲۸ سال در یک جزیره تنها زندگی کند، برایم ممکن نبود؛ انسان حتماً دیوانه میشود و بعد میمیرد.»
- چرا تبسم میکنید؟
- از کجا فهمیدید که من تبسم کردهام؟
- در صدایتان نهفته است. لازم نیست حتماً تبسم کسی را ببینید، تبسم را میتوان در صدا حس کرد.
- سخنان شما بسیار محبتآمیز است. من همیشه قدر آدمهای خوب را در زندگیام میدانم. شاید زشتی چهرهام باعث شد به این درک برسم.