رحیم به دریا زل زده بود و از دور دست باکو را میدید. با لحنی از تأثر گفت:
ــ حیف شد که باکو را از دست دادند. این ملت با این فرهنگ و سنن خود متعلق به سرزمین ایران است که با سنن و فرهنگ آنجا همخوانی دارد.
ایوب هم که انگار غرق در چنین افکاری بود در پاسخ گفت:
ــ اکنون از ایران جدایش کردند ولیکن مطمئن هستم روزی در این مناطق مرزها از بین خواهند رفت و اقوام مختلف آزادانه در سرزمینهای یکدیگر رفت و آمد خواهند کرد.
رسول رو به رحیم کرد و پرسید:
ــ چرا اینجا متعلق به ایران است؟ ایران هم سرزمینها را با زور سرنیزه میگرفت و با زور سرنیزه هم از دست میداد.
رحیم که انتظار چنین سخنی را نداشت در جای خودش جابهجا شد و گفت:
ــ میپرسی چرا میگویم این سرزمین متعلق به ایران است؟!! من منظورم سرزمین نیست. سرزمین را میتوان با لشکرکشی تصرف کرد. همچنانکه قرنها انجام دادهاند و هنوز هم انجام میدهند. منظور من مردم اینجا هستند که جزئی از مردم ایرانند. شاید بپرسی از کجا این حرف را میزنم!؟ ببین کشور ایران توسط چند قوم شکل گرفت. این اقوام با هم سنن و فرهنگهای مشترکی ایجاد کردند. فصل مشترک بین آنها بسیار زیاد است. اشتراکاتشان در طی چند هزار سال در گذر زمان ایجاد شده. در سختیها و شادیها با هم سهیم بودهاند و اکنون اینچنین به خاطر بیلیاقتی قاجارها از هم جدا شدند و به این صورت که پیش میرود، این مرزها مستحکمتر و بستهتر هم خواهند شد.
رسول با تکان دادن سر تظاهر به موافقت با رحیم کرد:
ــ راست میگویی ایران را اقوام مختلف ساختند. ولی آقا رحیم باید ملیگرایی را کنار گذشت و به جهانگرایی پرداخت.
رحیم متوجه منظور او نشد و حوصله بحث بیشتری در این موضوع را نداشت. پاسخی نداد.
حوالی عصر به آستارای روسیه رسیدند. تصمیم گرفته بودند که هرچه سریعتر از مرز عبور کنند و شب را در آستارای ایران اطراق و فردا صبح از آنجا به طرف اردبیل حرکت کنند. ولی مرز در این ساعت بسته بود. مجبور شدند شب را در مهمانخانه محقری به صبح آورند. صبح زود بعد از صبحانه مختصری توسط درشکهای خود را به نزدیکی پل مرزی رساندند. مه رقیقی همه جا را پوشانده و باران خفیفی میبارید و هوا را تار کرده بود. بار و بنه خود را برداشتند و در صف کوتاه مسافرانی که میخواستند از مرز خارج شوند ایستادند. با اشاره دست یک سرباز که لباس کثیفی بر تن داشت وارد اتاقی پر دود شدند. افسری پشت میزی نشسته بود با سیگاری در گوشه لبش. چشم راستش که در معرض دود سیگار قرار داشت نیمه بسته بود. دستش را دراز کرد و گفت:
ــ پاسپورت.
رحیم سریعاً پاسپورتها به همراه مجوز عبور را به افسر داد. افسر پاسپورتها را ورق زد و مجوز را مطالعه کرد. بعد نگاهی به رحیم انداخت. سیگار را از میان لبانش برداشت و خاکستر آنرا در زیر سیگاری پر از ته سیگار تکاند و گفت:
ــ برای رفتن به ایران که مجوز نمیخواهید!
رحیم ساکت به او نگاه میکرد. نمیدانست چه باید بگوید. نادیا پیش رفت و گفت:
ــ مجوز بیشتر به خاطر من بود که شهروند روسیه هستم و با یک ایرانی ازدواج کردهام.
وقتی تو نوشته یک مثلا نویسنده به غلط املایی بر میخورم بیشتر از همیشه دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار...خود نویسنده که هیچ...آیا یک ویرایش ساده هم نمیشن کتابها قبل انتشار.؟؟؟