جیوز ـ خدمتتان عارضم که، خدمتکارم ـ آدم خارقالعادهای است؛ یعنی خیلی قابل است. راستش، اصلاً نمیدانم بدون او چه کار باید میکردم. در نگاه اول شبیه آن کسانی است که در ایستگاه پنسیلوانیا داخل باجههای سنگ مرمر زیر تابلوی «اطلاعات» مینشینند. بهطور قطع میدانید چه کسانی را میگویم. همانهایی که میروید پیششان و مثلاً میپرسید: «ببخشید، قطار بعدی دورقوزدرهی چاقچیآباد سفلا کی حرکت میکنه؟» و آنها بدون حتی لحظههای درنگ و فکر کردن جواب میدهند: «ساعت ۲ و ۳۴دقیقه، سکوی شمارهی ده، به ایستگاه سانفرانسیسکو که رسیدین، باید خط عوض کنین.» و هر بار هم درست میگویند. خب، جیوز هم دقیقاً همین احساس علم لایتناهی را بهتان میدهد.
برای اینکه خدمتتان عرض کنم دقیقاً منظورم چیست، برایتان یک مثال میزنم. خاطرم هست یکبار در خیابان باند، با مونتی بینگ برخورد کردم که توی یک دست کتوشلوار چهارخانهی خاکستری، خوشتیپترین خوشتیپها شده بود و من به این نتیجه رسیدم که تا یک دست از همین کتوشلوارها نداشته باشم، محال است شادی حقیقی را در زندگانیام تجربه کنم. به هر ترفندی بود، نشانی خیاطباشی را از زیر زبانش کشیدم و ظرف کمتر از یک ساعت یک دست کت وشلوار سفارش دادم.
شب که رفتم خانه، گفتم: «جیوز، یه دست کتشلوار خاکستری چهارخونه عین اونی که آقای بینگ داره سفارش دادم.»
خیلی جدی گفت: «انتخاب غیرعاقلانهایه قربان. به تنتون نمیشینه.»
«مهمل نباف! اون قشنگترین چیزیه که بعد از سالها چشممو گرفته.»
«مناسب شما نیست، قربان.»
خب، مخلص کلام اینکه کتوشلوار وامانده فرستاده شد دم در خانه، فوری کشیدم به تنم و تا چشمم توی آینه به خودم افتاد، چیزی نمانده بود غش کنم. کاملاً حق با جیوز بود. شبیه چیزی شده بودم بین کمدین مجلسی و متصدی شرطبندی روی اسبهای مسابقه؛ درحالیکه مونتی توی همان کتوشلوار میدرخشید. اینها هیچ چیز نیستند جز اسرار زندگی و فقط میشود همین عنوان را رویشان گذاشت.
منتها اینطور نیست که قضاوت جیوز فقط دربارهی لباس و تیپ خطاناپذیر باشد؛ هرچند این زمینهی اصلی تخصص اوست. باور بفرمایید چیزی در این دنیا نیست که این بابا نداند. یکیش همین قضیهی شرطبندی روی یکی از اسبهای مسابقات لینکلنشایر؛ الان خاطرم نیست از کجا بهم توصیه شد، اما اسبه برای خودش آتشپارهای بود.
از آنجاییکه خیلی خاطر این مرد را میخواهم و دوست دارم هر وقت فرصتی دست داد به قول معروف حالی بهش بدهم، بهش گفتم: «جیوز، اگه دلت میخواد یه کم کاسبی کنی، پولاتو تو مسابقهی لینکلنشایر رو اسب واندرچایلد شرطبندی کن.»
جیوز سر به مخالفت جنباند: «جسارتاً ترجیح میدم این کارو نکنم، قربان.»
«چرا؟! اون که اسب خوبیه. من حتی حاضرم پیرهنمو روش شرط ببندم.»
«چنین کاری رو توصیه نمیکنم، قربان. اون حیوون قرار نیست ببره. صاحبش حتی انتظار نداره از مقام دوم اونورتر بره.»