چراغ ها را خاموش می کنم و بالش آفاق را سمت راستم می گذارم. آن وقت قاب عکسش را بغل می کنم و رویم را به سمتش بر می گردانم. سین.یار انگار که ناراحت شده باشد دستش را دراز می کند و دستانم را می گیرد و جوری که آفاق نشنود می گوید:"قرار شد یک طور بخوابی که پشتت به هیچکداممان نباشد خانم خانم ها". من بلافاصله رویم را به سمتش می کنم و می گویم:"ببخشید..بخدا این روزها حواسم پرت پرت است سین.یار جان"می گوید:"می دانم...برای این آزمون لعنتی ات دلهره داری..اصلا حواس پرتی گرفته ای... اما قرار چشم هایت سر جایش است که باید خیره توی چشم هایم بماند وقت خواب...قرار دست هایت هم...