مردان بار دیگر دختر را میبندند. اما این بار به شکلی متفاوت: شست دست چپ را روی انگشت پای راست و شست دست راست را روی انگشت پای چپ قرار میدهند و طناب را دور کمرش میبندند.
از آنجایی که مطمئن نیست از پس تاریکی و سرما بربیاید شروع میکند به التماس کردن: «لطفا». میخواهد به خانهای برگردد که دیگر وجود ندارد، به زمانی که با عمهاش جلوی شومینه مینشستند و برای هم قصه میگفتند. میخواهد در تختخوابش در کلبهشان باشد، دوباره دخترکی کوچک باشدکه بوی هیزم و عطر گل سرخ و عطر دلنشین و گرم عمهاش مشامش را بنوازد.
«لطفا».
در آب فرو میرود. زمانیکه برای دومین با ر او را از آب بیرون میکشند، لبهایش کبودشدهاند و دیگر نفس نمیکشد.