شبها خسته و کوفته به آنچه در روز انجام داده بودیم فکر میکردیم. با اینکه دلمان برای پرواز به آسمانهای دیگر و دشتهای سرسبزی که قصه آن را از پدرانمان و آنها نیز از پدرانشان شنیده بودند، بیطاقت شده بود، اما هیچیک جرأت نمیکردیم از سرزمینی که در آن به سر میبریم دور شویم. بیم بی غذا ماندن و پرواز در آسمان سرزمینهای ناشناخته ما را هر روز نسبت به روز قبل ترسوتر و محتاطتر میکرد.
اما یک روز صبح، همه چیز تغییر کرد. صدایی از دوردستها به گوش ما رسید. آن صدا، یک ادراک بود که از قلههای دور و آسمانهای بسیار گذشته بود تا بر سینه کوچک ما فرود آید. اول مفهوم آن را نمیفهمیدیم. شبی یکی از بزرگان ما که به قله عمر خود رسیده بود، گره آن صدا را گشود. درست یادم است آن شب بر فراز کوهی گرد هم جمع شده بودیم. ماه در وسط آسمان میدرخشید. نسیمی دلنواز، بالهای ما را نوازش میداد. در سکوت زیر نور ماه به او چشم دوخته بودیم. هیچکس از جای خود تکان نمیخورد تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای باد بود که به بالهایمان برخورد میکرد.
پیر سالخورده که بالهایش به مرور زمان پرهای زیبای خود را از دست داده بود، رنگ باخته با چشمانی درخشان به دوردستها خیره شده بود. بعد از چند دقیقه به ما نگاهی انداخت و گفت:
«هرگاه در جهان بیعدالتی و بیشرمی به نهایت خود برسد و جان و مال ضعیفان پایمال شود، کائنات به لرزه در میآید.»
با ترس و وحشت به سخنان او گوش میدادیم. یکی از مرغان که جرأت بیشتری داشت پرسید:
«چه بر سر ما میآید؟»
پیر سالخورده سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«بر سر ما هیچ!»
یکی دیگر از مرغان بیطاقت فریاد کشید:
«پس منظورت از اینگونه سخنان چیست؟»
با دلهره و نگرانی به او چشم دوختیم تا ببینیم چه پاسخی میدهد.
بیتردید او که هیچ گوشه از زندگیش را ناآزموده رها نکرده بود، با آن راز آشنا بود. لحظهای ما را با چشمان نافذ خود نگریست و به آرامی گفت:
«در این هنگام بهترین فرزند خدا به پا میخیزد.»
یکی از میان ما فریاد کشید:
«تا چه شود؟»