عصر جمعه است و مشغول آشپزی هستم. اطلس صبح تماس گرفت و گفت چون دیر به تهران میرسد و از ساعت ورود به خوابگاه گذشته میآید پیش من.
مثل همیشه میپذیرم. تنهایی همچون زهری کشنده در رگهایم نفوذ کرده و من از هر برنامهای که این نظم رقتبار را به هم بزند با روی باز استقبال میکنم.
اطلس دختر پریچهر یکی از دوستان قدیمی من است که همکلاس دوران کودکی و نوجوانی بودیم.
آن روزها جشن شکوفهها نداشتیم تا کلاس اولیها یک روز زودتر به مدرسه بروند و با محیط مدرسه آشنا شوند. اما پدرم دو روز قبل از اول مهر مرا به مدرسه برد و با اجازهی اولیای مدرسه، با کلاس و محیط دبستان آشنا کرد. اول مهر همراه با مامان به مدرسه رفتم. ولی برخلاف خیلی از بچهها که گریه میکردند اشک نریختم. انگار میخواستم همان آشنایی کوچک با اولیا را به رخشان بکشم. روی نیمکت نشستم و پریچهر که جثهاش اندازهی من بود با نظر معلم کنارم نشست و از آن روز شدیم یار غار هم.
پریچهر دختر شاد و خندهرویی بود و ما خیلی زود به هم دل بستیم. در کنار هم درس خواندیم و حروف الفبا را یاد گرفتیم. پدرم به طرز استادانهای مرا کتابخوان کرد. برایم کتاب قصه میخرید و از من میخواست زیر حروفی که یاد گرفتهام با مداد خط بکشم. به مرور زمان آن حروف، کلمه شدند و بعدها جمله، و من با غرور و افتخار جملات کتاب را میخواندم و پدرم کتاب دیگری برایم جایزه میخرید و من به شوق جایزه گرفتن، کتابخوان خوبی شدم طوری که خیلی زودتر از بقیه به راحتی مجله هم میخواندم. اما پریچهر به قول خودش با هدف دیگری باسواد شد. روزی که تمام حروف الفبا را یاد گرفتیم و جملهسازی بلد شدیم روی یک تکه کاغذ نوشت: «من آشق محسن هستم.» محسن پسر همسایهشان بود که هم سن و سال خود ما بود. درحالیکه به این کشف جدیدمان میخندیدیم و دستمان روی دهانمان بود، پرنیا خواهر بزرگتر پریچهر آمد توی اتاق و کنجکاو نگاهمان کرد. در عالم بچگی میدانستیم باید مثل نقشهی یک گنج، رازمان را مخفی کنیم. پریچهر سریع کاغذ را پشتش قایم کرد و پرنیا آن را از دستش کشید و نگاهی به آن انداخت.
ترسیده بودیم، اما پرنیا رو به پریچهر خندید و گفت: «آخه جوجه! هر وقت یاد گرفتی عاشق رو درست بنویسی عاشق بشو نه الان.» و روی همان کاغذ برایمان نوشت: «عاشق.»
و با خنده در دنیای خودمان رهایمان کرد و رفت. بعدها که این خاطره را یادآوری میکردیم پریچهر میگفت: «از اولش معلوم بود من عاشق پیشهام و تو دانشمند.» و من حالا فکر میکنم به راستی کدام خوشبختتریم؟ ای کاش از کودکی به ما بیاموزند فقط خوشحال باشیم و بس. واقعاً وقتی شاد نباشیم چه فرقی میکند کجای دنیا باشیم؟
تو این زمانه که بازار رمان های ۷۰۰ صفحه ای یا بیشتر داغه با کلی اضافات که شاید اکثرا خونده هم نشن این رمان واقعا بدلم چسبید، داستان پر کشش بود که دوساعته تموم کردم و هم مزه یه مطالعه شیرین رو چشیدم هم ازینکه با توضیحات الکی خسته کننده نبود شاد شدم، (هرچند داستان هنوزم جا داشت برای مفصل تر بودن اما معتقدم برای افرادی مثل من که کوتاه و مختصر پسندن عالی بود) قلم روان و شیوا و واقع گرایی داشتن
2
داستان نسبتا پرکشش بود اما به نظرم سطحی، پر از کلیشه، جملات نخنما و گل درشت، قصهی کهنه بود.
جز برای سرگرمی، ارزش چندانی برای خوندنش قائل نیستم
1
یادم نمی آید آخرین بار چه زمانی این قدر از خرید یک کتاب پشیمان شده ام.
4
من کتاب الان خریدم ولی نمی تونم دریافت کنم لظفا جواب بدید