0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
یک بار برابر تیربار

معرفی، خرید و دانلود کتاب یک بار برابر تیربار

هفت داستان از هم گسسته
درباره یک بار برابر تیربار
کار هر روزم بود؛ صفِ اول، پشتِ سجاده‌‌ی امامِ جماعتی که هنوز نیامده بود. نادر دست راستم می‌نشست و احسان و آرمان دست چپم و چپ‌چپ نگاه کردن‌های ستوان خسروی شروع می‌شد. از همان اول نچسب بود. روزِ اول، مسجد جای سوزن انداختن نداشت و در انبوه چهره‌ها او را ندیدم. به خط شده از یگان آمدیم مسجد و صف به صف وارد شدیم. هیچ جا نبود. بین دو نماز بود. همه‌ پادگان آمده بود. دیر رسیده بودیم، از بس که کریمی در میدان علاف‌مان کرد. اکثر بچه‌ها نیامده برگشتند. توی کفشداری، مُهر انداختم و اقامه بستم. کف کفشداری سرامیک بود و خنک بود و گرمای کف پایم را می‌گرفت. در تشهد نماز ظهر بودم که جماعتِ نماز عصر شروع شد. عصر را به ظهر چسباندم. مثل کسی که سیگار را با سیگار روشن کند. نماز جماعت زودتر تمام شد و سربازها به کفشداری هجوم آوردند. خداخدا می‌کردم لِه و لورده‌ام نکنند. رکعت آخر بودم. تسبیحات اربعه را می‌گفتم که دیگر سرامیک کف را ندیدم. رفت و آمد شد. چهارراه شد. یکی تَنه زد و گفت: «آقا حرکت کن، نایست!» رکوع کردم. راست شدم. دیدم که مُهری در کار نیست. روی سرامیک سجده کردم. سجده‌ اول به خیر گذشت، اما در سجده‌ دوم سرم شوت شد. تکان شدیدی خوردم. قبله‌ام عوض شده بود. نه تشهدی و نه سلامی. با چشمانی که سیاهی‌ می‌رفت تُندی برخاستم. دمپایی‌ام جفتم بود که دیگر نبود. همراه جمعیت و گنجشک‌هایی که بالای سرم جیک‌جیک می‌کردند از مسجد بیرون زدم. زدم توی گوشِ دمپایی سرباز بخت‌برگشته‌ای مثل خودم و رفتم به طرف حوض. سرم را زیر آب کردم تا گنجشک‌ها دست از سرم بردارند. دست برداشتند، اما همین که سر بلند کردم و چشمانم را مالیدم، نیم‌رخ نادر را دیدم. نیم‌رخش را و طرحِ چهره‌اش را جایی دیده بودم. هرچه فکر ‌کردم، عقلم قَد نداد. سَرِ حوض، رفاقتم با نادر جوش خورد و رفیق فابریک شدیم. بعد احسان اضافه شد و آرمان. بعد هم هرچه زدیم به در بسته زدیم برای ریختن طرح رفاقت با ستوان خسروی. اصلاً پا نمی‌داد. آن روز هم نشسته بودم پشت سجاده‌ امام جماعت و تو نخِ نیم‌رخ نادر بودم که دست راستم بود و رو‌به‌رو را نگاه می‌کرد. زُل زده بود به ستوان خسروی تا شاید از رُو برود و سر پایین بیندازد. گفتم: «بی‌خیالش شو.» گفت: «اگه جِندِهَ‌م بود رو می‌گرفت!» خنده‌‌ام را قورت دادم و لب گزیدم: «زشته، ناسلامتی صف اول نشستیم.» نگاهم کرد. ابروهایش را بالا داد و گفت: «چه‌ کار کنم؟ رو اعصابم رژه می‌ره.» گفتم: «محلش نذار.» سر پایین انداخت و دست به چانه برد. گفتم: «تو صف چونه دادن، انگار آخر آخر بودی.»‌ خندید و ردیف دندان‌های سفیدش بیرون افتاد. گفتم: «ولی در عوض، گردن درازی گیرت اومده.» گفت: «اول صف بودم.» خندیدم و بینی‌ام را خاراندم. چشمم به خسروی افتاد. زل زده بود و چشم می‌دراند.

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
418.۶۴ کیلوبایت
تعداد صفحات
80 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۲:۴۰:۰۰
نویسندهعبدالرزاق پورعاطف
ناشرانتشارات کتاب نیستان
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۳۹۷/۱۱/۳۰
قیمت ارزی
3 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۴۱۸.۶۴ کیلوبایت
۸۰ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
0
(بدون نظر)
15,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
یک بار برابر تیربار
یک بار برابر تیربار
هفت داستان از هم گسسته
انتشارات کتاب نیستان
0
(بدون نظر)
15,000
تومان