با احتیاط جلو میرفتم، انگار روی میدان مین قدم میگذاشتم. زیر شلاق نگاه کنجکاو شاگردان روی نیکمت ته کلاس نشستم. جایی که دو ردیف از پنجره دور بود و من فقط میتوانستم از آن دور سرک بکشم. دختر بغل دستی که میبایست همان حیدری باشد، با اکراه برای من جا باز کرد. شاید حس کرد که از نشستن در آنجا ناراضی هستم. دقیقهای نکشید که خودکاری دستش گرفت و تند و تند چیزی روی کاغذ نوشت و جلو من گذاشت. کنجکاوی وادارم کرد که زیر چشمی نوشته کاغذ را بخوانم. "زندگی چون گل سرخ است، پر از خار، پر از برگ پر از عطر لطیف، یادمان باشد اگر گلی چیدیم، خار، عطر، گلبرگ، هر سه همسایه دیوار به دیوارند."
امیدوارم بودم که مخم را با این خزعبلات پر نکند. اما دروغ چرا ناخواسته خندهای روی لبم نشست و یخم باز شد. آهسته گفتم: «حالا اینا که نوشتی پر از خارَن یا خاک؟»
چرا نویسنده اصرار داره اینقدر بنویسه،این داستانو میتونست در نصف اون خلاصه کنه با قهرمان ضعیفی که بوجود اورده وبعد طلاق در چند دقیقه واقعا عجیبه ،اصلا بی هیجان بود وکلی بیمزه،داستان باید قهرمان درش بدرخشد،هیجان ایجاد کند ومعما داشته باشد،یک داستان بیمزه با یک موجود منفعل.از بی کتابی خوندم،یادم باشه دیگه کتابهای این خانمو نخونم،دوتاشم بیخود بود.