در افکار پریشان خودم غرق شده بودم که پرستار شیفت شب، که خانمی میانسال و آراسته بود، به داخل اتاق آمد و مشغول تعویض سِرم و تزریق داروهای آرمان شد. او حدوداً پنجاه سال سن داشت. روپوشی سفید و بلند و مقنعهای آبی پوشیده بود. حدود بیست دقیقهای آنجا بود، اما هیچ حرفی میان ما ردّ و بدل نشد. به نظر خسته میرسید ولی کارش را خیلی با آرامش و بادقت انجام میداد. با اینکه آرمان در کُما بود و تقریباً هیچ چیزی را حس نمیکرد، اما آن پرستار کارش را بسیار با احتیاط انجام میداد که مبادا او دردی بکشد. ک ارش که تمام شد، قبل از خارج شدن از اتاق، رو به من کرد و لبخندی زد و رفت. لبخندش گرم بود و نگاهش، مهربان. گویی میخواست به من بگوید: "آرام باش، صبوری کن".