برای نوشتن این مجموعه، من خودم را در کتاب غوطهور کردم و در این مجموعه نیز دوتا از شخصیتها الهام و آسایش خویشتن را در کتاب میابند. تسا و ویل مغلوب داستان دوشهر دیکنز میشوند که در آن یکی از قهرمانها خود را روحی محکوم به تباهی میدانست. ویل هم فکر میکند که محکوم به گمراهی است و هیچکس او را دوست نخواهد داشت امّا در جریان داستان متوجه اشتباهش میشود. جیمز کارستیرز، بهترین دوست او، در حال مرگ است و باور دارد که برای او مرگی بدون عشق رقم خورده مثل جان کیتس شاعر که جیمز در اصل از او الهام گرفته شده است. ویل و جیمز به همدیگر عشق میورزند. آنها برادر غیرخونی هستند و غیر از این محبّت چیز دیگری برای امیدواری ندارند. آنها راه چاره را در تسا میابند چرا که تسا به امید باور دارد. نه فقط به این دلیل که شیرزن داستان و بیباک است بلکه به این خاطر که امید را در کتاب پیدا میکند.