کامیونها یکی بعد از دیگری پر میشدند و پشت سر هم به راه میافتادند. وقتی که سوار کامیون شدند، بیشتر از سی نفر تو ماشین نشسته بودند. یک عده در حال گریه و زاری بودند و عدهای در حال دعا کردن و یک عده هم به دشمنانی که این جنگ شوم را راه انداخته بودند، لعنت میفرستادند. دلارام به مادرش که در حال اشک ریختن بود، نگاه کرد. هنوز بیشتر از پانزده دقیقه از حرکتشان نگذشته بود که صدای هواپیماهای دشمن تمام کامیونها را به لرزه درآورد. با صدای انفجار، در یک چشم به هم زدن، کامیون چپ شد و دود و آتش همه جا را فرا گرفت.
همه چیز مثل برق از جلوی چشمان دلارام رد شد و دیگر چیزی نفهمید.