- خدای من...
باورکردنی نبود... رزماری داشت حرکت می کرد...
بهت زده بودم و هیجان امانم را بریده بود.
فراموش کردم بگویم، رزماری خرگوش کوچکی بود که چند وقت پیش برای خودم هدیه گرفته بودم. خرگوش کوچکی به اندازه ی کف دست، با پوستی کرم رنگ، بلوز صورتی گل دار و پیراهن سرهمی. با پاپیونی زیبا بر روی گوش چپش. خرگوش کوچک من هنوز لابلای کتاب بود،
نتوانسته بود کتاب را بازکند، آرام از بین کتاب نگاهی به من انداخت و سرش را دزدید.
نفسم را در سینه حبس کردم، آرام نزدیک تر شدم، کتاب را باز کردم،از دوطرف کتاب گرفتم و آرام آمدم به سمت میز ناهارخوری. کتاب را گذاشتم روی میز و کمی دورتر نشستم.
آن موجود داشت به من نگاه می کرد...