گوشم را به در چسباندم تا ببینم رفته یا هنوز هست گویا با تلفن صحبت میکرد: الو سجاد کجایی؟ سر کارم گذاشتی؟ میگی خانهام، آمدم خانهتان، الان میگی مغازهام! باشه الان میآم آنجا.
رفتم سمت باغچه و به درخت چنار تکیه دادم چشمهایم را بستم و نفسهای پی در پی عمیقی کشیدم بوی نم خاک مشامم را پر کرد همیشه بوی گل گیاه و خاک من را یاد پدرم میانداخت، با اینکه خیلی کوچک بودم اما یادم هست پدر عاشق گل و درخت و طبیعت بود و همیشه برگهای زرد درختان را جمع میکرد و در باغچه چال میکرد و این برایم همیشه سوال بود که چرا این کار را میکرد تا الان که فهمیدم این برگها تبدیل به گیاه خاک میشوند، به یاد آن روزها من نیز شروع به جمع آوری برگهای داخل باغچه کردم.
دوباره صدای در آمد.