تسا هیچوقت بهیاد نداشت که فرشتهی کوکی رو دوست نداشته باشه. یک زمانی به مادرش تعلق داشت و مادرش تا زمانی که زنده بود، گردنش میانداخت. بعد از مردنش هم توی جعبهی جواهر مادرش جا خوش کرده بود تا برادرش ناتانائیل یک روز از جعبه آوردش بیرون که ببینه کار میکنه یا نه.
فرشته از انگشت کوچیکهی تسا کوچکتر بود. یک مجسمهی کوچک از جنس برنج با بالهای برنزی که از بالهای جیرجیرک کوچکتر بودن. یک صورت فلزی ظریف داشت با پلکهای هلالی شکل و مقابلش یک شمشیر بود که پشت دستهاش نگه داشته بود. یک زنجیر نازک که زیر بالهاش حلقه شده بود میگذاشت که مثل یک گردنبند، دور گردن قاب بشه.
تسا میدونست که فرشته، تو خودش چرخدنده داره چون وقتی میآوردش نزدیک گوشش میتونست صدای چرخدندههاش رو مثل صدای تیکتیک ساعت بشنوه.