در یکی از شهرهای کوچک انگلستان بزرگ شدهام. پس از تحصیل نزد جراحی در لندن مشغول به کار شدم و همزمان به یادگیری ریاضی و دریانوردی پرداختم.
نمیخواهم با بیان تمام جزئیاتِ مشکلات دوران جوانیام، خوانندگان را به زحمت بیندازم. فقط کافی است بدانید نقشهام این بود که سفر کنم و سرانجام در سن بیستودو سالگی به یک سفر دریایی رفتم. سه سال و نیم بعد به لندن برگشتم و با دوشیزه مری برتون ازدواج کردم. آن زمان قصد داشتم دیگر همانجا بمانم، اما ظاهراً سفرهای بزرگتری در پیش رو داشتم.
در کشتی آنتلوپ که به دریاهای جنوب میرفت، برای کار پذیرفته شدم. در مسیر هند شرقی بودیم که با طوفان مهیبی روبهرو شدیم. دوازده تن از ملوانان ما کشته شدند و بقیهی ما نیز ضعیف و بیمار شدیم. روزی باد کشتی ما را به صخرهی بزرگی کوبید و آن را در هم شکست.
از آنجایی که تقدیر و سرنوشتم چنین میخواست، شنا کردم و آن شب به ساحل رسیدم. روی چمنهایی خیلی کوتاه و نرم دراز کشیدم و در عمیقترین خواب عمرم فرو رفتم.