آنا چترش را بالا گرفت و با اضطراب به دستفروشهایی نگاه کرد که از یخدربهشت تازه تا ماهی سرخشدهی تند، همهچیز میفروختند. میوههایی با ظاهر عجیبوغریب هم بود، و ساریهای حریر و کتاب و جواهرات؛ و در پشت پنجرههای اُرُسی زیبا، زنانی بودند که چشمهایشان را بر سر قلابدوزی شالهای ابریشمی ظریف میگذاشتند. در جایی که بوی چوب صندل در هوا پیچیده بود، عطارها از فروش روغنها و معجونهایی با رنگهای عجیبوغریب، جیبهایشان را حسابی پُر میکردند. دیوید به آن روغنها میگفت روغن مار، هرچند آنا فهمیده بود که بعضیهایشان را از مارمولکهای لِهشده بهدست میآورند و رنگشان هم از انار است. گفته میشد اینجا در قلب شهر، هرچه هوس کنی پیدا میکنی.
هرچه هوس کنی! آنا فکر کرد عجب کنایهای.
بهسمت نقطهای چرخید که بنا بود بهزودی فرماندار و همسرش بر پشت فیلی در آن حاضر شوند. دیوید، شوهر آنا، که معاون بخشدار بود، با غرور به همسرش گفته بود که او هم یکی از پنجاهوسه نفری است که انتخاب شدهاند تا سوار بر فیل، درست پشت سر فرماندار در جلوی صف حرکت کنند.