صبح روزی که قاضی به هیئتمنصفه توضیحات و دستورات لازم را داد و آنها را فرستاد تا در مورد سرنوشت مامانم تصمیم بگیرند، شنیدم وکیل مامان برای والدینم توضیح داد که یک روایت قدیمی در مورد دعاوی قضایی میگوید: «بعد از بازگشت هیئتمنصفه از اتاق شورا، از طرز نگاه کردن آنها به متهم میتوان به رأی آنها پی برد.» بیشتر مواقع از پرهیز هیئتمنصفه از نگاه کردن به متهم میتوان حکم را فهمید. وکیل گفت؛ اما به این حرفها گوش نکنید، چون روایتی بیش نیست.
پائیز آن سال چهارده ساله شده بودم، با این وجود، حرف آن وکیل بیشتر از یک روایت معمولی به نظرم آمد و به دلم نشست. روایتها و نقلقولهای زیادی از زبان زنهای قابله شنیده بودم که هسته اصلی آن عقل سلیم و نتیجه مشاهدات و تجربیات چندین قرن بود. روایتهایی چون بیشتر بچهها زمان ماه کامل به دنیا میآیند. یا اگر سیبزمینی در حال پخته شدن را بسوزانی، قبل از تاریک شدن هوا باران میبارد. یک بوته پر حشره نوید یک زمستان سرد است. یا یک سیب را که به هوا بیندازی بارها میچرخد و خیلی چیزها قابل پیشبینی نیست.