شهر مون به هر نوع آشوب و هیاهویی عادت داشت، اما به نظر میرسید در آن نخستین دوشنبهی آوریل ۱۶۲۵، اتفاق خاصی در حال وقوع بود. مردم با داد و فریاد به سوی مهمانسرای ژولی میلر میدویدند، جایی که جمعیتی انبوه مشغول تماشای مرد جوانی به نام دارتانیان بودند.
چند روز پیش پدر دارتانیان او را راهی سفر کرده بود تا ثروت، ماجراجویی، احترام و شهرت به دست بیاورد. در ضمن نامهای به پسرش داده بود که او را به آقای دترویلیه، رئیس تفنگداران، معرفی میکرد.
دارتانیان فقط هجده سال داشت. او ردایی به رنگ آبی آسمانی پوشیده بود و کلاه کوچکی بر سر داشت که یک پر در آن فرو رفته بود. صورتی کشیده، لاغر و آفتابسوخته، گونههای برجسته و چانهای پهن داشت. او با قدی که بلندتر از بچهها و کوتاهتر از بزرگسالان بود، به کشاورززادهای شباهت داشت که در سفری طولانی بود. فقط شمشیر درازی که از کمربندش آویزان بود، نشان میداد که در جنگجویی آموزش دیده است.