در روزگاران قدیم، پسربچهای در شهر لندن به دنیا آمد که اسمش را تام کنتی گذاشتند. خانوادهی تام خیلی فقیر بودند و از پسِ هزینهی بزرگ کردن و تحصیل او برنمیآمدند. همان روز، در لندن و در جایی متفاوت، پسربچهی دیگری در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد، خانوادهای که فرزندشان را بسیار دوست داشتند. اسم این بچه ادوارد تیودر و پدر او پادشاه انگلستان بود.
درواقع همهی مردم انگلستان آن پسر کوچک را دوست داشتند. وقتی او به دنیا آمد، مردم در خیابانها فریاد شادی سر دادند. غریبهها همدیگر را در آغوش کشیدند و اشک شادی ریختند. همه جا موسیقی و جشن برپا شد و مردم به خیابانها آمدند. همه، بهخصوص شاه هنری، در آرزوی داشتن چنین پسری بودند. گرچه ادوارد دو خواهر بزرگتر داشت، اما او وارث تاج و تخت پدرش میشد. روزی او شاه میشد.