خانم رندل به ربکا کمک کرد تا سوار کالسکه شود. سپس کرایه را پرداخت. آقای کاب چمدان دختر را در جایی امن و در کنار نامهها گذاشت.
خانم رندل گفت: «خواهرانم منتظرش هستند. باید به شما هشدار بدهم که لازم است این دختر همیشه تحتنظر باشد. دوست دارد مردم دور و برش باشند و خیلی هم پرحرف است.» سپس با اخم به دخترش نگاه کرد و گفت: «گاهی زیادی هیجانزده میشود.»
ربکا سرش را از پنجرهی کالسکه بیرون آورد و گفت: «خداحافظ، مادر. نگران نباش. طوری حرف میزنی که انگار تا حالا سفر نرفتهام.»
مادرش خندید و گفت: «ای اردک ابله!» سپس رو به آقای کاب توضیح داد: «فقط ی ک شب در خانهی دخترعموهایش مانده حالا فکر میکند دور دنیا را گشته!»