اسم من مهنازه. با این اسم خو گرفتم، زندگی کردم و بزرگ شدم. هرکسی تو این دنیا سرنوشتی داره، اینم سرنوشتی بود که خودم هیچ دخالتی درش نداشتم.
من نه نویسندهام نه خاطرهگو. سرنوشت من مانند سمی بود که ذرهذره در وجودم ریخته شد، تحمل کردم ولی همیشه ندایی آروم آروم در وجودم نجوا میکرد: «تو زیبا خالقی داری. محکم باش. حتماً رازی هست که میفهمی. روزی خورشید این راز، توی آسمان برایت نمایان میشود» و همان هم شد.
من سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمدم. از کودکی و بچگیام چیز زیادی یادم نیست. خانهای نسبتاً بزرگ داشتیم که در حیاطش یک حوض آبیرنگ بود که بیشتر وقتها با خواهر بزرگترم توی حوض بازی میکردیم. دو تا اتاق پایین داشتیم و دو تا اتاق بالا؛ اتاقهای پایین برای خوابیدن و غذا خوردن بود، اتاقهای بالا همیشه درش بسته بود. فقط برای مهمون بود یا سال نو مادرم درش رو باز میکرد و استفاده میکردیم.