اولین خاطرهایی که از دوران بچگیام به خاطردارم آتش است. مادرم بیدارم کرد و کیسه زردوز قرآن را به گردنم آویخت. خواهر کوچکم را از گهواره برداشت. او دعا میکرد، ناله میکرد، گیسهایش را میکند. آتش از پنجرهای که پردههایش پاره پاره بودند میآمد تو و به صورتم میزد، یکدفعه در باز شد آدمهای جورواجوری ریختند توی اتاق و هرچه به دستشان میآمد کول میکردند و میبردند بیرون مادرم فکر میکرد اینها آدمهای خیر خواهی هستند و برای نجات ما آمدند اما آنها با اثاثیههایی که غارت کرده بودند چنان با عجله و دستپاچه فرار میکردند که چیزی نمانده بود خواهرم را زیر پا لگد کنند و بکشند. چشمم به مادرم افتاد که در یک دستش ماشین خیاطی و در دست دیگرش یک قرآن بود و داشت فرار میکرد. به نظرم رسید عید است و دارند آتش بازی میکنند! اصلاً نترسیدم، بعد از آنکه از آتش نجات یافتیم به یک گورستان رفتیم تمام اهالی محل که مثل ما گدا و گشنه بودند و خانههایشان سوخته بود آنجا جمع بودند و تو هم میلولیدند. بعدها اسم محلهای که آن شب سوخت فهمیدم (ییچشمه)
کتابهای عزیزنسین رو تو دهه ۶۰ و قبل از او زیاد خونده بودم ولی از کودکیش هیچ اطلاعی نداشتم، واقعا چه زندگی سختی داشته. کتابهای عزیزنسین که با ترجمه آقای همراه هستند فوقالعاده است اما یه مدت یه آقای دکتری بعضی کتابهای ایش ون رو ترجمه میکرد که اصلاً بویی از طنز فارسی نبرده بود و کتاب طنز رو به صورت یه کتاب جدی درمیآورد که اصلاً قابل خواندن نبود. حیف که به دلیل اینکه آقای نسین ترجمه کتابهای آقای رشدی رو در ترکیه برعهده گرفت تو کشور ما تحریم شد و ۳۰ساله که آثارش رو بایکوت کرده بودن و جدیدا میبینم که دوباره داره منتشر میشه که اتفاق خوبیه
3
خیلی زند گی سیاهی رو تصویر میکنه. شاید با تاکید زیاد روی سیاهیهاش. یکم که خوندم احساس میکنم حالم خوب نیست...
5
طوری کتاب رو نوشته که واقعا دل کندن ازش سخته
دوست داری همیشه همراهت باشه این کتاب
ممون فیدیبو