مادام وُکر در پنجاه سالگی همچون خانمهای دیگر همسن و سالش «سرد و گرم روزگار را چشیده است.» او چشمان درخشان و حال و هوای مظلومانه یک قاچاقچی را دارد که ادای افراد عفیف و رنجیده را درمیآورد تا شاید مبلغ بیشتری برای خدماتش دریافت کند اما در عین حال آماده است تا به رفیقش جرج یا پیچرو که قایم شده و هنوز میشود او را لو داد خیانت کند تا به هر مناسبتی از گناه خودش بکاهد اما با این حال مهمانان پانسیون که میدانستند این خانم بیوه تنها از راه کرایه گرفتن از آنها امرار معاش میکند و وقتی مثل خود آنها سرفه و ناله میکرد، دلشان برایش میسوخت و میگفتند: «تهِ تَهِش او زن خوبی است.»
مادام وُکر قبلاً چه بوده؟ او هرگز توضیح مناسبی در اینباره نداده بود. چگونه داراییاش را از دست داده بود؟ جوابش اینگونه بود: «مشکلات!» شوهرش با او بد طی کرده بود، او را بدون هیچچیز رها کرده و فقط اشکهایش برایش مانده بود تا بربخت بد خود و سنگدلی شوهرش بگرید و البته همین خانه که در آن زندگی میکرد، تنها یک مزیت داشت آن هم اینکه دیگر دلش برای هیچکس نمیسوخت. چون همانطور که خودش میگفت هر بلایی که بود سرش خودش هم آمده بود.