داستان ما از اونجا شروع میشه که یک شب توی جنگل، نزدیک سپیدهدم، یک توپ کاموای بزرگ معلق تو هوا ظاهر شد.
توپ کاموا به سبکی یک بادکنک معلق تو هوا از پنجره خونه جوجه تیغی رد شد.
اونقدر بی سر و صدا بود که وقتی به تیغ جوجه تیغی گیر کرد اون ذره ای هم جم نخورد.
وقتی خورشید طلوع کرد، عنکبوت که صبح زود بیدار شد تا تارشو آماده کنه.
روی دستگیره در توپ کاموای اسرار آمیز رو که به تیغ جوجه تیغی گیر کرده بود دید.
اما دوستش، جوجه تیغی همچنان تو خواب ناز بود و خر و پف میکرد.